های:>
پارت بعدی پارت آخره....
این پارت ادیت نشده و احتمالا کلی کصدستی داره.
پ.ن: به دست مقدس زیام قسم، کاور تیر سه شعبه ایه وسط قلبم...🙂🙂
---------♡---------
ماشین رو کنار خیابون تقریبا خلوت پارک کرد و به ساختمون قدیمی اما زیبای خونشون خیره شد.
خونشون و خیابونا...
دلش برای همش تنگ شده بود.از هیجان دیدن پدر و مادرش بعد از چند ماه، ضربان قلبش شدت گرفت.
به آسمون گرفته و خاکستری که خبر از برفی بودن امشب میداد خیره شد و نفس عمیقی کشید.به طرف صندلی شاگرد برگشت و لبخندی زد.
قیافه لیام توی خواب اونم وقتی سرشو به شیشه چسبونده بود و موهاش روی پیشونیش ریخته بود اونقدر کیوت بود که زین بخواد تا صبح بشینه تماشا کنه اما میدونست مادرش منتظرشه."بلند شو خوابالو."
آروم گردن لیام رو نوازش کرد و لیام که خوابش بخاطر تکون های ماشین چندان هم سنگین نشده بود، آروم چشم هاشو باز کرد.
مثل نوزاد ها خمیازه ای کشید و با چشم های بسته و دهن نیمه باز، سست سرجاش نشست.
"کِی رسیدیم؟"
زین زیر لب فحشی داد و از شیشه ها بیرون رو نگاه کرد.
افراد زیادی توی اون خیابون تقریبا خلوت نبودن و این جای شکر داشت!سریع خودشو جلو کشید و گاز محکمی از لب پایین لیام گرفت و بعد صاف سرجاش نشست.
لیام اخمی کرد و لب سوزناکشو ماساژ داد و با قیافه خوابالوش غر زد:
"چرا یک دفعه عین گرگ حمله میکنی گاز میگیری؟"
زین لبخندی زد و با انگشت اشاره ضربه آرومی روی نوک بینی لیام زد.
"نمیدونم... آدمای عادی یه شیرینی میبینن چیکارش میکنن؟ گاز میزنن میخورن دیگه!"
لیام چند ثانیه پوکر و با اخم به زین خیره شد و مغز خواب آلودش سعی در تحلیل حرف زین داشت.
بعد از چند ثانیه لبخند شیرینی زد و بدنشو کشید تا خستگیش بره."و اینکه تازه رسیدیم... جنابعالی هم که نیم ساعت رانندگی کردی بعد گرفتی خوابیدی!"
"غر نزن زی... خوابم میومد خب!"
زین لبخند زد و همونجور که در ماشین رو باز میکرد با سر به خونهی آجری و بامزه ای اشاره کرد
YOU ARE READING
• HEART of DARKNESS • [Z.M]
Fanfiction~completed~ برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفتر چرمین مشکی رنگِ شعرهاش... پیانوی قدیمی و ارزشمندش... و... وشاید مقداری سمّ کمیاب!! کلید خوشبختیش همینا بود! Cover by: @/myeditsland -ig