6

939 253 251
                                    

پله هارو به سرعت پایین اومد و به درد پاش که داشت کمتر میشد توجهی نکرد.

در هرحال یه پیچ خوردگی ساده بود . وارد اشپزخونه شد و هری و‌ هریت رو دید که داشتن غذا رو اماده میکردن و رزالین درحال ورز دادن خمیر نون بود.

هری سرشو بالا آورد و لبخندی به پسر مومشکی زد

''هی زین! چیزی میخوای؟''

زین اما انگار صدای هری رو نشنید. سریع به سمت قفسه ظرف ها رفت و به فنجونایی که مرتب چیده شده بود خیره شد.

هری و رزالین و هریت با ابروهای بالا رفته به هم دیگه نگاه کردن .

''زین؟ ''

زین به سمت هری برگشت و سعی کرد عادی تر رفتار کنه تا از این بیشتر شبیه احمقا به نظر نرسه.

''هری!... چیزی گفتی؟''

''آره. پرسیدم چیزی شده؟ چیزی میخوای که اومدی اینجا؟''

زین سرشو تکون داد و با دست به فنجونا اشاره کرد.

''لرد فنجون مخصوصی داشت؟ ''

''آره؟''

هری با ناباوری و‌ تردید گفت . نمیفهمید زین دنبال چیه!

''خب خب بگو اون چه شکلی بود؟''

''طلایی بود و با بقیه فنجونا فرق داشت! خود لرد اینطور میخواست. میخواست فنجون یا کلا هر ظرف دیگش با مال بقیه فرق داشته باشه.''

زین با خوشحالی بشکنی زد و دستاشو روی بازوی هری گذاشت و تکون شدیدی به پسر بیچاره و متعجب داد.

''خوبه خوبه نه یعنی عالیه! بازم از اون فنجونا دارید؟؟''

''ها؟؟!''

''بله آقا الان براتون میارم.''

هریت زودتر جنبید؛ جواب زین رو داد و به سمت یکی از کابینتا رفت.

درشو باز کرد و بعد از چند لحظه با یه فنجون طلایی که مقداری از بقیه فنجونای سفید دیگه بزرگتر بود برگشت و اونو به دست زین داد.

''بغیر از شما سه نفردیگه کیا میدونستن ظرفای لرد از مال بقیه تفکیک شده؟''

صدای نازک و آروم رزالین توجه زینو جلب کرد:

''همه آقا. همه‌ی اعضای این عمارت میدونن.''

زین تشکری کرد و با فنجون به بیرون از اشپزخونه پا تند کرد و اون سه نفر رو با قیافه شبیه علامت سوالشون تنها گذاشت.

متوجه نبودن رنگ فنجون لرد چه ربطی به کشته شدنش داره!



•••••••••••••••••••••






با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و با سیم تلفن بازی میکرد.

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now