شاید خداحافظی؟!

768 141 112
                                    

باورم نمیشه تموم شد:)
این اولین داستانی بود که نوشتم و حس عجیبی دارم...

قبل از اینکه پاب کنمش از ماه ها قبل توی ذهنم و‌ نوت گوشیم مشغول کلنجار رفتم باهاش بودم و الان نزدیک ده ماهه که با این خانواده احمق دوست داشتنی دارم توی مغزم زندگی میکنم و تموم شدنش خیلی عجیبه:)

من تمام تلاشمو کردم تا هارت اف دارکنس دور از هرگونه کلیشه ای که تا الان دیدیم و شنیدیم باشه؛

اگر زین پلیسه دلیل نمیشه یه آدم عصبی و سرد باشه.
اگر لیام مظنون به قتله دلیل نمیشه بی عرضه و بی دست و پا باشه و هرچی بقیه بهش میگن بگه چشم.

هردو همونقدر که شخصیت نرم و کیوتی داشتن، عصبانی هم میشدن!

توی‌ اکثر جاها و ذهن شاید هشتاد درصد فندوم اینجوری بوده که زین همیشه نقاشی بلد باشه و هنرمند باشه در عوض لیام نقطه متقابلش باشه، من سعی کردم برعکس باشه.
اونی که هنرمند بود لیام بود و زین حتی نمیتونست چشم چشم‌ دو ابرو بکشه!

سعی کردم تا نشون بدم نایل یه موجود بخور و بخواب نیست که کارش فقط خندیدن باشه! میتونه عمیق ترین و یکی از کلیدی ترین ها باشه اما سکوت کنه و بخنده!

تلاشم رو کردم تا نشون بدم بخاطر فضای داستان، رخ دادن قتل، پلیس بودن یکی از طرفین رابطه، لازم نیست حتما رابطه سرد باشه و یکی هی فداکاری کنه بمونه، اون یکی عین هاپو واق واق کنه!

البته من قصد توهین به هیچ نویسنده با هیچ داستانی رو ندارم، همشون ارزشمندن و من خیلی هاشون رو توی قلبم حک کردم حتی اگر موضوع همیشگی توشون باشه!

زیام این داستان برای من نماد عشق و اعتمادن.
لویی برای من نماد مدیریت و نقطه اتکاست.
نایل نماد خیلی از ماست که به آتیش یکی دیگه میسوزیم...
کریس نماد ظلم و عقده های روانیه. دردی که ناخوداگاه به کسی تحمیل میشه...
و لیانا...
لیانا خود منه؛ نه اینکه قیافه و هیکل من رو داشته باشه... نه! شخصیتش شخصیت من بود. شخصیت ما بود!

افرادی که ممکنه افسردگی پنهان داشته باشن و شاید بتونن ازش بیرون بیان...

درمورد مسئله تاپ و باتمی همه تمرکزم رو این بود که شخصیت زین و لیام بیرون تخت خواب باعث نشه شما بگید عااا ببین این الان کیوته پس باتمه!

ممکن بود لیام از خجالت سرخ شه و کیوت بدوعه فرار کنه اما نیم ساعت بعد اونی که باتم بود، زین بود!

خلاصه تلاشمو کردم هنجار شکنی کنم و زین و لیامی که توی ذهنم بود رو از زین و لیامی که بین فنفیک ها اپیدمی شده تمایز بدم.

نمیدونم موفق بودم یا نه، تاثیری روی دید شما نسبت به این کلیشه های عامه داشت یا نه...

اما چیزی که ازش مطمئنم اینه که قراره این روش رو ادامه بدم.
برای هرچیزی که قراره بنویسم میخوام همین کار رو بکنم.

برای من زندگی کردن با یه خانواده خیالی، شیرین بود و نوشتنش شیرین تر، اما پایانش؟
سخت ترین سخت دنیاست!

خانواده پین، هوران، رابی هیچوقت برای من تموم نمیشه،
این خانواده احمق به من خیلی چیزا داد و اولینش هم خلاصی ذهنم از مشکلاتم‌ موقع نوشتنشون بود.

بعد ها با وانشات هایی ازشون برمیگردم!
قرار نیست شما صحنه ای که تامی کوچولو موهای لویی رو میکشه و لویی فحش میده به قبر بابای تامی کوچولو و زین عین خر عرعر بهش میخنده رو از دست بدید!

کم لطفی هایی به این داستان شد، از جمله تعداد ووتا و کم دیده شدن داستان...

اما هنوز هم یادمه وقتی اولین پارت رو اپ کردم و اولین ووت، نوتیفش اومد بالای گوشیم چجوری از خوشحالی گریم گرفته بود...

حس کسی رو داشتم که گودال عمیق ذهنش رو نوشته و حالا برای اون گودال خریدار پیدا شده!

از همینجا از تک تک کسایی که کنارم بودید، کامنت میذاشتید و بهم انگیزه میدادید خیلی متشکرم، خیلی خیلی زیاد...
شماها نمیدونید چجوری باعث میشدید من با فکر کردن به اینکه یکی هست منتظر نوشته هام باشه انرژی میگرفتم و عین بنز مینوشتم.

از تک تک کامنتای انگیزشی و زیباتون اسکرین گرفتم و توی گوشیم نگه داشتم تا هیچوقت یادم نره چه کسایی باعث شدن من حسم نسبت به داستان و قلمم بهتر شه!

تک تک کسایی که بی منت ووت میدادن و از همون اول اول بودن رو ایدی هاشون رو یادمه و هیچوقت هم یادم نمیره!

ببخشید که نمیتونم همتونو تگ کنم میترسم خدایی نکرده یکی از قلم بیوفته و بهش کم لطفی شه.

خلاصه که شماها با بودنتون بهم انگیزه دادید و باعث شدید من همزمان که دارم hod رو مینویسم، یه شورت استوری و یه فف بلنددد رو هم شروع کنم.

همه اینها درحالیه که من خیلی کار دارم و حتی توی تابستون هم هرروز باید هفت صبح پاشم... اما نوشتن داستانام مثل زدن دوتا امپول تقویتی عمل‌میکنه برام😎😂

امیدوارم زنده باشم و همشونو براتون اپ کنم، زنده نبودمم باکی نیست... خواهرم پسورد گوشیمو و بکاپ فف هارو داره میاد براتون اپ میکنه پس نگران نباشید که وسط کار یهو استوری ها ول شن😂

با خیال راحت بخونید. و‌تازه خودمم متوجه شدم قلمم چقدر بهتر شده، از برکات نوشتن hod عه! امیدوارم وقتی استوری های جدید رو خوندید شماهم همین حس رو داشته باشید؛ با اینکه هنوز خیییلی راه دارم تازه یه نویسنده نصفه و‌ نیمه بشم:))

ببخشید اگه حرفام زیاد شد...
امیدوارم به شرط حیات در کنارتون باشم و دوستای بیشتری پیدا کنم.
(لعنتیا بعضیاتون خیلی خوبید اصلا! عاچقتونم😍😂)

هفته دیگه برمیگردم با استوری جدید😐😂
(یه ندایی تو ذهنم داره میگه: زن بکش بیرون ازشون دیوونشون کردی، یه چند ماه برو بذار راحت شن از دستت بعد بیا بگو استوری جدید داریم😂)

خلاصه که تاکید میکنم، اینجارو از لایبرری و ریدینگ لیستاتون پاک نکنید که استوریای جدیدو بذارم همینجا اطلاع میدم نوتیفش براتون بیاد💞

دوستون دارم شدید، به مدت مدید.
فعلا خدافظظظ❤❤
(مانند بهمن هاشمی روی زمین شیرجه میزند)

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now