38

1K 204 334
                                    



هری بی توجه به سخنرانی های پر آب و تاب و تاب لویی، تک تک لباس های تازه شسته‌ی خودش و لویی رو از توی سبد در میاورد و تا میکرد و توی کمد قرار میداد.

از نظر لویی حوصله سر بر ترین کار دنیا رو داشت با سرعت لاک پشتی انجام میداد اما هری نظر دیگه ای داشت.

اون کارش یعنی مرتب کردن و نظم دادن به اشیا رو دوست داشت و در جواب طعنه های دوست پسر عزیزش، چشم هاشو میگردوند و جوابی نمیداد.

"کامان هری! زین و لیام کل آخر هفته خونه نیستن، کارن هم که دیگه اینجا نیست. میمونه یه لیانا که اونم محاله اجازه نده! بازم قبول نمیکنی؟"

هری آخرین پیرهن رو هم آویزون کرد؛ دستشو به کمرش زد و با قیافه پوکری به طرف لویی برگشت.

"بله و چون آخر هفتس هریت و رز میرن تعطیلات! جرج و آندریا هم کل این هفته مرخصی داشتن. وای خدایا من نمیدونم لیام رو‌ چه حسابی یه هفته مرخصی داده بهشون وقتی این همه کار روی سرمون ریخته! بعد من پاشم با تو برم گردش؟
خونه رو کی جمع میکنه پس؟ اصلا متوجهی چی داری میگی؟"

لویی پوف کلافه ای کشید و گردنشو ماساژ داد.
چرا راضی کردن هری اینقدر سخت بود؟

هری ادم به شدت منضبط یا قانون مداری نبود، فقط نمیخواست وقتی صاحب خونه یا درواقع همون صاحب کارش، خونه نیست اونجا رو ترک کنه و کل عمارتو به امون خدا بسپاره...

"اگر از لیام اجازشو بگیرم حله؟ وای خدایا من خودم اینجا زندگی میکنم بعد برای بیرون بردن دوست پسرم باید قانعش کنم که کار اشتباهی نمیکنه!"

هری ریز ریز خندید و سبد بزرگشو برداشت.

"آره در اون صورت میشه."

چشم های لویی به وضوح برق زد. با لبخند ذوق زده ای خودشو روی مبل ولو کرد.

هری لبخندی به کارهای بچگانه‌ی لویی زد. نزدیکش شد و بوسه کوتاه اما عمیقی روی لب هاش نشوند و به سمت در رفت.

"پودینگ شام رو آماده کنم بعدش میام پیشت لو."

چشمکی زد و از اتاق خارج شد.
لویی با همون لبخند خوشحالش سریع از جاش بلند شد تا بنا به خواسته هری، اجازه‌ نامه‌ی مسخره‌ی بیرون رفتنشونو از لیام بگیره.

خودشو پشت در اتاق لیام، که حالا دیگه اسمش اتاق لیام و زین بود، رسوند و در زد و بدون صبر کردن برای گرفتن اجازه، وارد شد.

زین تا کمر تو کمد خم شده بود و چمدون بزرگی روی تخت قرار داشت. احتمالا داشت چمدونشون رو میبست.
و لیام با حوله ای دور کمرش که به تازگی از حموم درومده بود جلوی آینه ایستاده بود.

با وارد شدن لویی هردو با تعجب برگشتن و بهش نگاه کردن.
لیام اعتراض آمیز پسر چشم آبی رو خطاب قرار داد:

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now