11

893 243 275
                                    

سلام.
پارت قبلی رو به طرز جانانه، شدید و دردناکی ایگنور کردید...
اشکال نداره=)

بریم برای آخرین پارت امسال:)



                        ---------♡---------



‌لیانا اشک گوشه چشمشو پاک کرد و آه بلند بالایی کشید و کتابشو ورق زد.

با خوندن خط بعدی دوباره زد زیر گریه و با شدت بیشتری اشک ریخت.

در اتاقش زده شد و بلافاصله صدای لویی رو شنید که منتظر اجازه بود برای ورود.

با همون صدای گرفته و خش دار بخاطر گریه اش «بیا تو» ای گفت و باز کلشو توی کتابش فرو کرد.

لویی با هیجان و لبخند گنده ای وارد اتاق شد اما با دیدن چشمای قرمز و صورت خیس از اشک لیانا لبخند روی لباش ماسید .

قدم هاشو تند کرد و ترسیده خودشو به لیانا رسوند و روی تخت کنارش نشست.

''لیانا؟ ببینمت! چیشده چرا گریه میکنی؟''

چونه لیانا رو بالا آورد و به خواهر ناراحتش خیره شد.

''لو! اون خیلی بیشعوره!''

لیانا با هق هق گفت و بینیشو بالا کشید.

لویی ترسش بیشتر شد و خودشو به لیانا نزدیک تر کرد.

''کی؟ کسی اذیتت کرده؟؟''

لیانا سرشو به طرفین تکون داد و لب هاش لرزید.

''ارنست خیلی بیشعوره...''

لویی چشماشو ریز کرد.

''ارنست کیه؟ کجاست؟''

لیانا کتاب رو بالا اورد و جلوی صورت لویی تکونش داد.

''این توعه! جولیای بیچاره رو عاشق خودش کرد و بعد گذاشت رفت.''

لویی پوکر نگاهشو بین کتاب و چشمای سرخ و خیس از اشک لیانا چرخوند و بعد نفس عمیقی کشید.

''دختر داشتم از ترس زهرترک میشدم! ''

با حرص کتاب با جلد مخملی زرشکی رنگ رو از دست دختر جوون چنگ زد و جایی گوشه اتاق پرتش کرد.

لیانا اخم پررنگی کرد و طلبکارانه دستاشو به کمرش زد.

''هی! اون کادوی تولدی بود که هری داد! بهش میگم.''

لویی چشماش درشت شد.

''اوه! نه نه نه نگیا! بابا کتاب چیه اونو ولش کن. خبرای جدید دارم!''

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Место, где живут истории. Откройте их для себя