36

902 214 289
                                    

سلام.❤
آقا قرار نبود تا یکشنبه چیزی اپ کنم، ولی اومدم دیدم ای داد بیداد..
این پارت یه پارت خیلی خیلی کوتاه ۲۰۰۰ کلمه ایه.
و نه میشد بذارم تنگ پارت قبلی.

نه میشه بذارمش تنگ پارت بعدی(چون این اخرین پارت از این فاز استوریه، از پارت بعد فاز داستان کلا فرق میکنه و اگر این پارتو با پارت بعد یکی میکردم خوب درنمیومد و تفاوت فضاش تو ذوق میزد...) و دلم هم نمیومد بذارم یکشنبه بعد از کلی انتظار دادن بهتون همچین چیز کوتاهی براتون اپ کنم پس تصمیم گرفتم الان بذارم!

خلاصه که هوای این پارت خیلی کوچولو که خیلی هم پارت حساب نمیشه رو داشته باشید:)
‌‌

---------♡---------




‌افراد دونه به دونه از سالن خارج میشدن.
هرکدوم حس متفاوتی داشتن...

متعجب، ناباور، عصبانی، ترسیده... شرمنده!

حالا همه رفته بودن و فقط شش نفر با پاهای میخ شده به زمین توی سالن بزرگ مونده بودن...

چهار جفت چشم ناباور، یک جفت چشم عصبانی و دو چشم شرمنده!

قهوه ای های لیام که همیشه موقع نگاه کردن به برادرش، نایل، پر از محبت و مهر بود، حالا با خشم و عصبانیت پایان ناپذیری به اون مرد نگاه میکردن.

آبی های درخشان و زیبای نایل که همیشه پر از احساس خوب و وفاداری بود حالا پر از شرمندگی بود.
آسمون چشم هاش با ابرهای کدر و سیاه پشیمونی و شرمساری پر شده بود.

سرش رو پایین انداخته بود تا بیشتر از این شاهد نگاه های ناامید و شکسته‌ی اطرافیانش که مهمترین آدم های زندگیش بودن نباشه...

تا کی باید زیر بار فشارِ «برادر کریس بودن» له میشد؟

"چرا؟"

صدای دور رگه‌ی لیام رگ های قلبش رو پاره کرد و با پشیمونی بیشتری محکم پلک هاش رو بم فشرد.

"چرا باهامون اینکارو کردی؟"

نایل سریع غم رو از توی چشم هاش کنار زد.
پلک هاش رو هم کوبید و بعد سرش رو اورد بالا.

چشماش هیچ حسی رو به آدم منتقل نمیکرد.

"من نمیخواستم هیچ کاری با شما بکنم لیام"

"ولی کردی!"

عربده بلند لیام توی سالن پیچید و طنین انداخت.

"تو... تو... مای احمق به تو اعتماد کردیم! تورو درست مثل خانوادمون و برادرمون دوست داشتیم ولی تو بهمون خیانت کردی!"

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now