Part 37

27 3 3
                                    

With you

در واقع درتی دیگری در راه است 🔞

دو روز از پارتی گذشته بود. بعد از اون شب هیچ کدوممون زیاد از هم سراغ نگرفتیم به غیر از اسنپ چتایی که برا هم میفرستادیم و مکالمه های کوتاه تر از سه کلمه.
زین دیروز رفت نیویورک و گفت امشب برمیگرده.
وقتی زین اونجاست راحت نیستم. خونم جوش میاد. دلم هزار راه میره... دیگه نه قلبی مونده نه کمر نه استخونی که بشکنه.
بزرگ‌ترین وحشتم اینه که اون اتفاق تکرار بشه... یه تکرار دیگه یه جهنم جدید.
با همون وحشتی که تو وجودم بود گوشیم رو برداشتم که یه نگاهی به شبکه های اجتماعیم بندازیم. با این که ازشون متنفر بودم. از خبرایی که بهم میدادن ولی نمیتونستم ازشون دوری کنم.
روزم رو باید با این فکرا شروع کنم دیگه.
به محض اینکه قفلم رو باز کردم دیدم یه پیام نخونده و یه تماس رد شده از مکس دارم.  فوری بازش کردم.
«خوابی؟ بیدار شدی یه زنگ بزن. آخرین ادیت سینگلت رو میخوایم تموم کنیم. ند هم گفت چندتا از شرکتای مورد علاقت میخواد قرارداد ببنده باهات برا آلبوم جدیدت. بهم زنگ بزن بای!»
اینو که گفت فوری یه لبخند اومد رو لبم! یه لبخند واقعی! این شد یه شروع زیبا برای یه روز عالی! باورم نمیشه الان منم اسپانسرشیپ دارم؟
همیشه خیلی دلم میخواست اون تو تبلیغای تلویزیونی شرکت کنم... از بچگی آرزوم بود! واسه دیدنشون هم نمیتونم صبر کنم! لحظه ها رو میشمارم. همینطور که برای دیدن زین لحظه شماری میکنم.

داشتم میرفتم بیرون سیگار بگیرم و آدامس و شکلات و اینجور چیزا. گوشی و کیفمو برداشتم عینکمو هم زدم و رفتم از خونه بیرون. همیشه عادت داشتم با لباس خونه ای برم برای اینجور خریدا. به زودی این استایلم مد میشه...
فکر کنم فقط من استثنا داشته باشم که تو همچین شرایطی آرزوی داشتن یه بوق بکنم که با زدنش پاپاراتزیا بریزن رو سرم! برا هرکی بگم بهم میگه دیوونه ای. البته که هستم! «خب دیوونه بودنمه که خاصم کرده دیگه!» گفتم و زدم زیر خنده و با قدمای جهشی و چرخش وار به راهم ادامه دادم.
وقتی خریدم تموم شد یادم افتاد اونقدر هیجان داشتم که یادم رفت به مکس زنگ بزنم.
شمارش رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده.
-بله؟
-سلام مکس منم!
-بلاخره
-قبل‌ اینکه از هیجان دچار سکته ناقص شم بهم اصل قضیه رو بگو!
مکس به آرومی خندید.
-تشریف بیار شرکت سینگلت رو تموم کنیم بعد ند میاد مفصل برات توضیح میده.
-مکس!!!
-دو ساعت دیگه میبینمت. بای!
قطع کرد. پوفففف چیکار کنم از دستش. درست منو یاد کارتونای بچگیم میندازه که دقیقا سر حساس ترین قسمتش تموم میشد و میرفت برا یه هفته دیگه (فک کنم منظورش فوتبالیست ها بوده)

برگشتم خونه و لباسام رو عوض کردم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت شرکت. از شانس خوبی که داشتم شرکت زیاد بهم دور نبود.  وگرنه من همیشه دیر میرسیدم سر هر قراری که بوده!
بعد از چند دقیقه رانندگی رسیدم به شرکت و بعد از سلام و احوال پرسی با منشی رفتم تو اتاق ضبط که مکس اونجا منتظرم بود.
"فکر نمیکردم اینقدر به موقع برسی" با حالت شوخی گفت
"ماییم دیگه" شونه هامو انداختم بالا.
"خب دیگه وقت شروعه" اینو گفت و بعد منشی رو صدا زد که دمنوش مخصوصم رو برام بیاره. اون نوشیدنی حال منو بهم میزنه. یه چای تند زنجبیلی که با کلی لیمو و عسل قاطی شده. ولی چه میشه کرد از واجباته.
اون دمنوشا رسیدن و مکس یکیشو داد بهم و بعد بهم خیره شد. اول فکر کردم میخواد مطمئن بشه همشو میخورم تا اینکه بهم گفت
"دیشب هنگ اور (نعشه) کردی حسابی نه؟"
یه کم از دمنوش پرید تو گلوم و چندتا سرفه کردم.
سرم از دیشب هنوز درد میکرد و کل چشام پف‌ کرده بود. خیلی تابلو بود که اونطوری بودم. سرمو تکون دادم و گفتم
" تولد دوستم بود من مثل همیشه زیاده روی کردم" مکس سرشو تکون داد
"ببین آنا. من به عنوان یه کامپوزر بهت یه نصیحت میکنم هرچند بدت بیاد. اما انتخاب با خودته" اینو گفت و من چشامو رول کردم
ادامه داد " اگه میخوای تو کارت پیشرفت کنی‌و برسی‌به جایی که میخوای باید رفیق بازی و پارتی رو بذاری کنار میفهمی ؟ ببین الان صدات خش افتاده و باید امروز ورژن نهایی آهنگ رو در بیاریم" اصلا حوصله حرفاش رو نداشتم حوصله بحث و اینکه بهش بگم ما همه به تفریح نیاز داریم و این حرفت رو اصلا نداشتم پس شونه هامو انداختم بالا.
"میدونی تو منو یاد داییم آرمین میندازی" بهش گفتم و نذاشتم حرف‌ دیگه ای بزنه و اضافه کردم: " مکس‌ میشه زود شروع‌ کنیم؟ دوست پسرم امشب میاد و من نمیتونم تا دیر وقت اینجا باشم" بهش گفتم
"آره حتما" اینو گفت و از جاش پاشد.
تمرینای تنفسی و سلفژ رو تا یک ساعت انجام دادیم و بعد من رفتم پشت میکروفون. جایی که برام حکم تخت پادشاهی رو داره. هدفون رو گذاشتم رو گوشم. چیزی‌ که برام مثل تاج میمونه. وقتی پشت میکروفونم و در حال خوندن و ضبط دقیقا حس‌ یه ملکه دارم که روی مبل میلیون دلاریش نشسته و داره برای مردم سخنرانی میکنه. این شدت علاقه رو اینگونه توصیف میکنم.
مکس‌ یک دو سه گفت و من شروع‌ کردم به خوندن. تمام تلاشم رو کردم که زود تمومش کنم و به بهترین شکل. تمرکزم رو از پیش کسی که همیشه بود انتقال دادم روی حنجره هام و با قدرت صدای زخمیم رو کنترل کردم.
زمان زود گذشت.
اصلا نفهمیدم چند ساعت اون تو بودم تا وقتی که مکس داد زد.
"خب! اینم از این!"
از اتاق اومدم بیرون
"کارت عالی بود آنا. واقعا حرف‌ نداری" اینو گفت و من شوک زده نگاهش کردم"
"واقعا؟" با تعجب پرسیدم
"آره میدونم زیاد بهت گیر دادم ولی خیلی خوب بودی عالی. حالا ادیتش‌میکنم ببین چطور میشه."
نمیدونستم ساعت چنده. رفتم سمت پنجره و دیدم غروب شده.
نکنه شب شده باشه و زین رسیده باشه؟
یه نگاه به صفحه گوشیم کردم و دیدم ساعت دقیقا ۴ و ۴۵ دقیقست!
تو فکر بودم. زین گفته بود تقریبا ۹ شب میرسه اما مطمئن نیستم که به موقع باشه یا نه.
به اجبار نشستم تا ادیت رو تموم کنه. دل تو دلم نبود که فورا برسم پیشش.
فقط میخواستم زمان بگذره. درست مثل زنگ آخر مدرسه که یک ثانیه یک ساعت میگذشت.
تو اون مدت هرچی مکس ازم میرسید بی درنگ سر تکان میدادم و میگفتم خوبه. ببین چه قدر عاشق و‌شیدای‌ اونم که برای دیدنش هیچ توجهی به پروژه خودم که قراره تو کل جهان پخش بشه و اینقدر مهمه ندارم و کل حواسم به اونه.
مدام ساعت رو چک میکردم. مکس حواسش فقط به کارش بود و به من نگاه نمیکرد. تو این فاصله بدون توجه تماس های بی پاسخی که از دوستام داشتم، چندتا سلفی و ویدیو در حال ادیت گرفتم و پست کردم استوریم.
پنج دقیقه بعد که صفحه رو ریفرش کردم نزدیک بود گوشیم هنگ کنه. فوری رفتم بیرون. میتونم اعتراف کنم اون لحظه از شدت شور و هیجان میتونستم تا کره ماه پرواز کنم و برگردم...
بلاخره پس از چند ساعت کار، مکس همه چیز رو کاملا تموم کرد و یه بار گوشش کردیم. اون مرد واقعا یه معجزه گر بود. باورم نمیشه که همچین کار حرفه ای رو در این مدت زمان کوتاه تونسته باشه تنظیم کنه.

"خوشت میاد؟ اگه جاییش ایراد داره بگو درستش کنم؟" اینو بهم گفت و من که از ذوق‌ نزدیک بود غش کنم دستامو کوبیدم به هم
"خوشم اومد؟ عاشقششش شدم! مکس تو معرکه ای!"
مکس لبخند زد " تو هم یه هنرمند با استعدادی. از الان دارم میبینم تو مراسم جوایز از اون بالا به همه لبخند میزنی راستی چی میخوای بگی؟"
واقعا از حرفاش به وجد میومدم
"اوه خیلی بهم لطف داری مکس. امیدوارم بتونم جبران کنم"
"خواهش میکنم. برات فایل رو میفرستم ولی جایی نذارش. بذار طبق تیزر وقتی ویدیو کامل ضبط شد همراه با ویدیو منتشر کن اینطوری کلی سر و صدا میکنه."
چشمی گفتم و یهو یادم افتاد که نگاه به ساعت کنم!
و وقتی نگاه کردم انگار زمین زیر پام خالی شده بود! ۹:۲۰ بود!!!
اوه‌‌ لعنتی من به زین قول دادن بودم که سر وقت همو میبینیم!
اونقدر غرق موزیکم بودم که همه چیز رو به کل یادم رفته بود!

خیلی مختصر از مکس خداحافظی کردم و تا پارکینگ فقط دویدم و پریدم تو ماشین.
شروع‌ کردم به رانندگی و سعی کردم با آخرین سرعت خودمو برسونم
اوه نه لعنتی چرا اینطوری شد؟
با دستای لرزان گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به زین. مطمئنم ازم عصبانیه. نباید بهش بد قولی میکردم. کلی‌ دلشوره داشتم و استرس
ای کاش به مکس میگفتم فردا میام
ای کاش حداقل به زین خبر میدادم ضبطم طول میکشه
ای کاش... ای کاش...
بعد از چندتا بوق گوشی رو جواب داد.
"جانم آنا؟" بعد شنیدن اون صدا...صدایی که منو به خلسه میبرد و به حیات برمیگردوند... نفس عمیق کشیدم انگاری که یک ساعت بود هوایی تنفس نکرده بودم..
"زین...عزیزم...منو ببخش... ضبطم خیلی طول کشید...باید بهت میگفتم... متاسفم... بیام فرودگاه کجایی ؟؟ بیام دنبالت..؟" هنوز نفس نفس میزدم بریده بریده حرفام رو گفتم و منتظر جوابش شدم
که یهو صدا قطع شد و یکی اومد رو خطم
چیز دیگه ای نمیشنیدم جز صدای زنگ گوشیم... بوق ماشینای پشت سرم در حالی که با سرعت از همشون سبقت میگرفتم و با آخرین سرعت میروندم
میخواستم همشون رو نادیده بگیرم
اما یهو یه صدای بوق خییییلی طولانی اومد و یه ماشین کادیلاک مشکی پیچید جلوم...

دوستاااان ببخشید که دیر شد اوه نه هر بار اینو میگم که‌:(
پارت بعد فردا گذاشته میشه صد در صد
و درتی ها در راه هستند...

راستی عکس آنا رو گذاشتم رو کاور باز. خیلی خوشگل و نازه نه؟ 😍🥺

نظر فراموش نشود!!!

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now