Part 35

65 6 2
                                    


الکس و برنارد هنوز اونجا بودن و داشتن حرف میزدن.
رفتم از یکیشون بپرسم.

"شماها میدونید چرا زک و جیمی با هم دشمنن؟ واقعا کنجکاوم که بدونم"
اینو پرسیدم و اونا به هم نگاه کردن

"ولش کن آنا نمیخواد که..." برنارد با بیخیالی گفت ولی الکس متوقفش کرد.

"بهت میگیم ولی اگه به کسی گفتی میدم دهنتو بدوزن" الکس تهدید کرد.
بعد ادامه داد.

"راستش رو بخوای, زک به خواهر جیمی نظر داره الانم فکر کنم رفته بود تو اتاقش..."
با قیافه شوک زده بهش نگاه کردم...اون چی می گفت؟ زک پشت سر تالیا این غلطا رو می کرد؟ لعنتی پس بگو تالیای بیچاره به چی شک کرده بود.

"بهت هشدار میدم که به تالیا نگی وگرنه..."

"وای الکس مگه من اونقدر احمقم که زندگی دوستمو خراب کنم؟ کاری نداشته باش خودم عقلم میرسه"

تو پارتی امشب خیلی اتفاقا داره میوفته فقط امیدوارم چیز بدی پیش نیاد.
یک ساعت دیگه هم گذشت و جیمی کادوهاش رو باز کرد و شمعاش رو هم فوت کرد. بیشتر پسرا واسه شوخی چیزای سکسی واسش برده بودن... من و زین هم یه کلاه که زین روشو امضا کرده بود بردیم که جیمی گفت بهترینشونه.
امروز اصلا به زین توجه نمیکردم حتما سوپرایز شده چون خیلی اصرار داشتم بیاد ولی الان ولش کردم. خودشم بد نمیگذره بهش همش با هری و لیام میگن و میخندن.
به خاطر این که هنوز نمیدونم به شالیکس چیکار داشت از دستش عصبانیم چه طور تونست اینقدر بی تفاوت باشه؟

صدای موزیک اعصابمو بدتر ریخت به هم واسه همین تصمیم گرفتم برم یه جای خلوت
با عجله دویدم طبقه بالا. چشمم یه کم سیاهی می رفت.
بی اختیار به سمت یکی از اتاقا رفتم.
همشون پر بودن. دختر و پسرای کالج همه امیدشون به پارتی هاس چون هیچ موقعیت دیگه ای ندارن...

گوشیم رو چک کردم. چندتا اس ام اس و یه تماس از دست رفته از داییم داشتم تعجب کردم اون چیکار داشت؟
قفلش کردم و رفتم نشستم رو تخت. سرم رو گذاشتم رو زانوهام و چشمامو بستم. فکر می کردم زمین داره می چرخه و من رو هوا معلقم. البته هنوز هوشیار بودم. میخواستم واسه چند دقیقه هم که شده به چیزی فکر نکنم و ریلکس بمونم اما این امکان داشت؟؟؟
بعضی وقتا دلم میخواد مغزمو از تو سرم در بیارم و هرچی فکر داخلشه رو خالی کنم. ابنطوری این افکار دیگه نمیتونن بزرگ بشن بیشتر بشن و درگیر بشن...

تو همین حالت مونده بودم که صدای باز شدن در اومد. سرمو بلند کردم...
"زین؟" از کجا فهمید من اینجام؟ حتما اومده بگه واسه چی دعوتم کردی که بهم بی محلی کنی؟
"پسرا دارن با دوستات جرعت حقیقت بازی می کنن واقعا صحنه ش دیدنیه بیا بریم ببینشون!" اون گفت و من نیشخند زدم
"این بازی رو خیلی وقته دارم با زندگیم انجام میدم"

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now