Part 28

111 10 1
                                    


بهترین شب زندگیم یا بهتره بگم یکی از بهتریناش هم گذشت...
فقط خاطرات شیرینن که موندن و تا ابد هم می مونن و از بین نمیرن...

اون شب تا طلوع آفتاب همونجا نشستیم و تا وقتی که ماه با نور بنفشش جاشو به خورشید داد برای هم حرف میزدیم و خیلی از رازهای زندگیمونو به هم گفتیم.
وقتی برگشتم خونه هنوز باورم نشده بود که این اتفاق افتاده و از اینجا تصمیم گرفتم تا صبح نخوابم و بیدار بمونم!
به این کار عادت کردم... اگه بگم یه بار توی زندگیم برای 56 ساعت نخوابیدم شاید باور نکنید ولی حقیقت داره!
دلیلش هم که نیاز به گفتن نداره...
با این حال وقتی ساعت نزدیکای 7 بود تصمیم گرفتم قبول کنم که زین منو میخواد و بهتره این توهم یهنی فکر خواب دیدن رو فراموش کنم.
توی وان کلی یخ با آب سرد ریختم و نیم ساعت نشستم داخلش.
حتی یه ذره هم احساس خستگی نمیکردم.
خودم میدونم این انرژیا رو از کجا میارم! اگه قبلا یکی این سوالو میپرسید ازم نمیتونستم جواب درست بدم اما الان با اطمینان تمام میگم که از معدن عشق زین میارمش!
کارامو کردم و حاضر شدم که برم اکادمی.
وقتی رسیدم نزدیک در خیلی دلهره داشتم. نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل
دوستام رو ندیدم حتما سر کلاسن.رفتم تو کلاس و دیدم همشون دور هم جمع شدن و می خندن! با تعجب رفتم پیششون

"چه خبره؟" پرسیدم و سعی کردم ببینم دور چی جمع شدن. متوجه شدم که دارن یه چیزی رو تو تبلت الکس میبینن

رکسی کشیدم داخل انبوه جمعیت"وای آنا بیا ببین فیلم دیروز تو یوتیوب پخش شده! ساوانا دیگه میمیره!" رفتم جلوتر و دیدم فیلمی که دیروز از دستشویی کردن ساوانا گرفتن رو گذاشتن یوتیوب و کلی هم بازدید گرفته!
این دیگه چه شوخی بود.

"کی گذاشته؟"با صدای بلند گفتم و همه گفتن که اصلا فیلم نگرفتن.

"میدونید این کار یه جرمه؟ اگه فردا باباش نیومد دخلمون رو بیاره" با حالت یه کم عصبانی گفتم

"به ما چه؟ ما نذاشتیم که اسم اکانت طرف هم نامشخصه" یکی از پسرا گفت.

حوصله جر و بحث نداشتم اصلا به نظرم حقش بود. تالیا کجاس؟ نکنه امروز نیومده؟ اما زک که اونجا بود؟

"تالیا کجاست؟"ازش پرسیدم

"چند دقیقه پیش رفت کافه" اینو با حالت خونسردی گفت اون خیلی آرومه و زیاد حرف نمیزنه. واقعا تالیا ازش خسته نمیشه؟

"رفتم به کافه و دیدم تالیا نشسته پشت یه میز. با دیدنم لبخند زد "میدونستم میای!"
رفتم دوتا قهوه گرفتم و برگشتم پیشش.

تالیا با دقت بهم نگاه کرد و بعد به شوخی گفت "چشمات هم خمارن هم قرمز شدن. راستشو بگو چند گرم زدی؟" لبشو گاز گرفت. آروم زدم پشتش

"خفه شو تالیا! راستش دیشب به اندازه کافی شرایط اینو داشتم که رو ابرا پرواز کنم پس نیازی به این چیزا نبود"
اینو گفتم و تالیا یه جیغ کوتاه کشید و محکم دستمو گرفت.

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now