Part 13

212 23 0
                                    

دلهره داشتم با این که میدونستم ناراحت نمیشه اما شاید بخواد باهام مثل فناش رفتار کنه و به تظاهر کردن ادامه بده.

"خب ببین...تو داشتی یه چیزایی میگفتی در مورد...کارای منیجمنتت میشه بیشتر در موردش بدونم؟.راستش کنجکاوم...چون تازه شرو کردم "

چشمامو بستم و هرچی تو ذهنم بود رو ریختم بیرون.

"البته اگه ناراحت نمیشی هیچ اجباری نیست" انگار پشیمون شده بودم.

چیزی نگفت فقط بهم نگاه کرد و آه کشید و شروع کرد به صحبت

"باور کن اگه میدونستم اینا چه شیطانایین از همون اول به گروه اجازه نمیدادم باهاشون قرارداد ببنده اونا فقط مارو وسوسه کردن"

صداش میلرزید وقتی حرف میزد ای کاش یه گانگستر می شدم و به جای اینکه کاری کنم که به طور قانونی برکنار بشن همشون رو یه جا میکشتم

اینطوری بیشتر دلم خنک می شد از این که مثل سگ جونشونو بگیرم.

"من خیلی احمق بودم و فقط حرص پول و معروفیت داشتم.حاضر شدم پنج سال عمرم رو نابود کنم و دروغ ببافم و نقش بازی کنم..."

پنج سال...این پنج سال لعنتی همش مثل جهنم بود...واسه منم نابود شد... دخترایی که اون زمان همسن من بودن که لذتی می بردن و شوق نوجوانی داشتن اما من فقط هرروز آرزو داشتم روز آخر زندگیم باشه و وقتی کسی حرف از لذت نوجوانی میزنه فقط ازش میخندم...به تلخی...

"اگه اینطور بود چرا زودتر ازشون جدا نشدی؟ قرار داد رو تمدید نمیکردی و.." یه جور گفتم که مثل سرزنش نباشه.

"من مجبور بودم آنا...نمیدونی اگه وحشی بشن ممکنه چه قدر اذیتت کنن الان دارم سعی میکنم کم کم ازشون فاصله بگیرم و بهم بزنم.باید زندگی آزادانم شروع بشه...ولی سخته"

بیشتر از همیشه دلم واسش سوخت ببین تا چه حد رسیده که حاضر شده اعتراف کنه...

"تو تنها کسی هستی که بهش اینارو گفتم به جز دوستای نزدیکم و خانوادم هیچکس خبر نداره. خیلی وقته عشق واقعی رو فراموش کردم...اصلا زندگی واقعی رو...همش دروغ.."

دستشو گرفت جلو صورتش و خم شد

وای خدا نه اینو دیگه نمیتونم تحمل کنم. چرا؟ واقعا چرا؟ فقط تصور کن که همه مردم در موردت قضاوت کنن و همه دنیا سرزنشت کنن. سرنوشت بیرحم...

صبر نکردم چشمامو بستم و کم کم رفتم نزدیک تر و در یک لحظه محکم بغلش کردم...اونم دستشو دورم حلقه کرد خیلی تلاش میکرد گریه نکنه...با تمام وجود بوش کردم و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن.

همزمان بدترین و بهترین لحظه عمرم میتونست باشه! اگه غمی در کار نبود و فقط عشق و شادی بود میگفتم کاش تو همین حالت میموندیم.

"هی این چیزی نیست! تو خیلی قوی هستی اونارو شکست میدی!"

یه کم ازش جداتر شدم ولی هنوز خیلی نزدیک بودیم.

"من با اونی که همه تو مدیا میبینن خیلی فرق دارم تو دنیای واقعی,ولی دیگه میخوام خودم باشم این دفعه تمدید نمیکنم"

با ناراحتی گفت.

"شکایت می کنیم ازشون!بلاخره پای قانون وسطه. شاهد میاریم..."

"فعلا مجبورم تا آخر ژانویه صبر کنم همین الانشم کلی با ریچارد دعوا دارم"

"اوه اون کفتار پیر قصد مردن نداره؟ دقت کردی آدمای مار صفت همه عمر جاودانه دارن؟"اینو میگم و دروغی میخندم.

دوباره بهش نزدیک میشم...ثانیه به ثانیه...

"من اینجام تا همه چیز رو درست کنم" آروم در گوشش میگم.

و باز تو چشماش گم شدم

یه کم از موهامو کنار زد و صورتمو لمس کرد

یه حسی درونم داشت فریاد میزد و می گفت: منو ببوس. منو ببوس همین الان!

حتی وقتی که بهش نزدیکم اون حسی که هیچ وقت نمیتونم توصیفش کنم به وجود میاد درونم آتشفشان بود و هر ثانیه بیشتر فوران میکرد.

"همه اینارو واسه این گفتم چون نمیخوام اشتباه منو تکرار کنی. تو....

تو حیفی که بخوای بازیچه دست این اشغالا بشی...نذار گولت بزنن تو خودت میتونی سعود کنی عجله نکن"

دوباره اون لحظه رمانتیک منو خراب کرد.

خودمو زدم به بیخیالی تا دلداریش بدم و از اون حالت در بیاد.

"هی بیخیال! درست میشه! بلاخره هر کابوس به پایان داره و بعد از طوفان رنگین کمون میاد!"

با حالت تقریبا خوشحال گفتم و شکل رنگین کموم رو تو هوا درست کردم.

"امیدوارم"

زین در حالی که به سمت خیابون نگاه میکرد گفت.

"لطفا خودتو ناراحت نکن تازه منم دقیقا پنج سال از نوجوونیم رو نابود کردم سنی که خیلیا حسرتشو میخورن من کابوسشو میبینم"

"واسه چی؟" زین با کنجکاوی پرسید

"بعدا بهت میگم..." الان اصلا وقت مناسبی نیست تا بدونه. ما تازه همدیگه رو پیدا کردیم و من نمیخوام از دستش بدم...هیچ وقت...

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now