Part 38

67 5 4
                                    

In Your Arms 🔞

پامو محکم گذاشتم رو ترمز و چشامو بستم... منتظر اتفاقای ناگوار
منتظر یه حادثه، کاملا خودمو تسلیم کرده بودم.
متوجه ضربه ای که به سرم خورد نشدم، متوجه اون صدای ترمز گوش خراش هم نشدم، فقط بعد از چند ثانیه بوق توی گوشم صدای داد و فریاد یه مرد میومد. بعد از ۵ دقیقه قطع شد. بعد احساس کردم چند ضربه به شیشه ماشینم زده میشه.
سرمو نمیتونستم بلند کنم. چشام سیاهی میرفت. بدنم از ترس یخ زده بود و میلرزید.
یهو در ماشین باز شد. آروم سرمو بلند کردم. گوشه پیشونیم میسوخت و انگار خیس بود. دستمو گذاشتم و یه شوک بهم وارد شد وقتی نمکای پوستم به زخمم خوردن و سوزشش رو بیشتر کردن. دستمو اوردم جلو و توی کم نور چراغ برق تونستم رد خون رو ببینم.
"خانم شما حالتون خوبه؟ خواهش میکنم یه چیزی بگید" مرده که پیچیده بود جلوم با ترس و لرز شونمو برگردوند و با دیدن صورتم ترسش ده برابر شد...
"آاا...آنا...بری...؟" هم اون باورش نمیشد زده به من، هم من باورم نمیشد اون منو میشناسه! در اون لحظه اصلا برام مهم نبود... شاید هروقت دیگه بود از خوشحالی بال‌ در میاوردم و باهاش کلی‌ خوش و بش میکردم. ولی اون ثانیه فورا چراغ رو روشن کردم و خودمو تو اینه جلو دیدم.
زخم پیشونیم هنوز داشت خون میومد. فوری چندتا دستمال کندم و گذاشتم روش و از ماشین پیاده شدم. اگه طوریش شده بود همونجا خودمو دار میزدم...
بی اختیار دست مرده رو گرفتم و با خودم کشیدمش. اونم با مزحرفاتی که تحویلم میداد عصبانیتم رو بدتر میکرد.
"باور کنید چیزی نشده اصلا شما نزدید بهم، من متاسفم نباید اینقدر سریع میپیچیدم جلوتون. ولی هیچی نشده بیاید خودتون ببینید" اینو گفت و چراغ گوشیش رو روشن کرد و همه جای ماشین رو بهم نشون داد.
دوتا چشم داشتم، دوتا چشم دیگه هم قرض کردم و چهار چشمی همه جارو زیر نظر گرفتم.
چراغا سالم بودن، جلوی پلاک هم همینطور، خودش میگفت بهش نزدم ولی من خودم کشیده شدن رو حس کردم.
همینطور مشغول گشتن بودم که یهو دوتا خط موازی یه سیلی محکم بهم زدن...
چراغ رو از دستش کشیدم و زوم کردم رو اون دوتا خطا...
بغض تو گلوم جمع شده بود، بغضا رو تبدیل به فریاد کردم و رفتم سمت یارو و یقشو چسبیدم.
"چیزی‌ نشده؟! که چیزی نشده نه؟! پس این چیه هان؟ بیا جلو ببین! ماشین نازنینم یک ماه هم نیست راهش انداختم! نگاه کن چیکار کردی؟ مگه مریضی که اینطور میپیچی جلو مردم؟!" در حال داد زدن بودم که نگاه یارو بهم التماس کرد حرفاشو گوش کنم.
"من واقعا شرمنده ام باور کنید قصد بدی نداشتم. هر چه قدر خسارتش بشه بهتون میدم خانمِ آنا لطفا منو ببخشید"
دهنش بوی آبجو میداد. نوشیدنی که همیشه حال منو بهم میزد.
درسته اون دوتا خط رو میشد پاک کرد ولی باز من حس بدی داشتم انگار که یه چیزی ازم کم شده انگار که یه چیزی رو ازم گرفتن.
"باید زنگ بزنم به پلیس" اینو گفتم و رفتم که گوشیم رو بردارم.
"خواهش میکنم اجازه بدید خودمون حلش کنیم. اصلا بگید چه قدر خسارت ماشین میشه من دو برابرش رو بهتون تقدیم کنم... لطفا اینکار رو نکنید"
بی توجه به حرفاش گوشیم رو برداشتم ولی اون همچنان ادامه داد
"من از بیمارستان دارم میام با همسرم دعوا کردم. دخترمون مریضه، خیلی حالش بده معدش زخم شده. هزینه عملش خیلی بالاست و ریسک زیادی داره..." حرفاش منو به خنده انداخت. هزینه عملش اونقدر زیاده که رفته باهاش ماشین ضد گلوله رئیس جمهور رو خریده.
اومدم که زنگ بزنم پلیس بیاد و خودش تصمیم بگیره که چشمم خورد به تماسای بی پاسخم. چندتا از جیمی یکی از تالیا و لکسی و یکی هم زین...
اوه لعنتی! پاک یادم رفته بود که باید میرفتم پیش زین... الان از نگرانی کلی فکر بد میکنه نباید بذارم اینطور بشه!
"تازه دخترم شما رو خیلی دوست داره. اسمش رزیتاس‌ همیشه آهنگاتون رو گوش میده و برامون میخونه. اینقدر صدای قشنگی داره... میگه میخواد یه روز مثل شما بشه منم بهش می..."
سرمو چند بار تکون دادم و اون سکوت کرد که ببینه چی میگم
"مهم نیست. میتونید‌ برید. امیدوارم رزیتا زودتر خوب شه. فقط‌ خواهش میکنم حواستون رو بیشتر جمع کنید." اینو بهش گفتم و اون کلی ذوق کرد و یهو خم شد و محکم دستم رو گرفت و بوسید.
"وای خیلی ازتون ممنونم خانم بری شما واقعا هم یه فرشته هستید فقط از دور قشنگ نیستید! خواهش میکنم اجازه بدید این لطفتون رو جبران کنم"
دستشو برد تو جیبش و یه کارت دراورد و بهم داد.
"این کارت منه من یه شرکت تدوین و فیلمبرداری دارم. ممنون میشم اگه باهام تماس بگیرید هر کاری داشتید در خدمتم"
با حالت خیلی ادبی گفت و من سرمو تکون دادم و گفتم حتما.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 18, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now