Part 36

52 4 6
                                    

سرم رو آروم بلند کردم. قبل از اینکه بتونم توی تاریکی واکنش زین رو ببینم، با دیدن موهای فرفری جسیکا و الکس کنارش اول سه ثانیه از شدت شوک سکوت کردم و پس از فریاد زین به خودم اومدم:
"اوه خدای من!" زین سریع متکای کنار دستش رو انداخت روم و بعد غلت زد و سعی کرد شلوارش رو درست کنه.
"برید بیروووون!" جیغ زدم و بندای لباسم رو گرفتم جلوم و شروع کردم به بستنش.
این یکی از خجالت آور ترین لحظه و بدترین اتفاقی بود که امشب افتاد. هنوز جریان زک و خواهر جیمز رو هضم نکرده بودم که اینم بهش اضافه شد. بدترین چیزی که منو عصبی تر میکرد واکنش جسیکا و الکس بود. من میدونم اونا مست بودن و حالی‌شون نبود معمولا تو همچین شرایطی فورا صحنه رو جمع و جور می‌کنند اما اونا همونطور مثل میخ واستاده بودن و میخندیدند.
"وااای ما الان چی رو از دست دادیم؟؟ اوووه خواهش میکنم بزن عقب!!" جسی گفت و بلند زد زیر خنده
"جس! خفه شو!" با عصبانیت بهش گفتم وقتی رفتم سمتش و اون دستاشو آورد بالا به نشانه بی گناهی در حالی کنه چشمای خمار سبزش از بی جونی در حال بسته شدن بودن.
زین بلند شد و اومد سمتم دستمو گرفت که منو ببره که این بار الکس شروع کرد به چرت گفتن.
"زین داداش بیخیال. ما که خودی هستیم. اصلا میخوای درو‌ ببندم همینجا چهارتایی..." الکس اینو گفت و این خشم زین رو صد برابر کرد و باعث شد که اون با یه دستش محکم بزنه تو سینه الکس و اون رو به دیوار بچسبونه که من جلوش رو گرفتم.
"ببین! شانس اوردی که مستی وگرنه بد پشیمونت میکردم!" زین با عصبانیت گفت و دست منو کشید و به سمت در برد.
"اوه اره! مستر مالیک!" جسیکا گفت و باز زد زیر خنده.
"تو...یه...عوضی...هستی..."در حالی که داشتیم میرفتیم بیرون به الکس اخم کردم و شمرده شمرده با تکون دادن انگشت اشارم سمتش گفتم. سپس از اتاق رفتیم بیرون.

شرم زده تر از همیشه بودم. دلم میخواست همین الان یه قدرت داشتم که باهاش خودم رو محو میکردم. بدتر از همه نمیدونستم چطور تو صورت زین نگاه کنم! به خاطر همین دستشو رها کردم با سرعت هرچی تمام تر دویدم سمت پله ها بدون توجه به اینکه اون داره دنبالم میاد.
"آنا!!" هیچ توجهی نکردم و فقط به راهم ادامه دادم.
رسیدم به اولین پله. بدون اینکه یادم باشه پله های خونه جیمز تیز و بلند هستند قدم های بلندم رو برداشتم که یهو پاشنه کفشم کج شد و باعث شد لیز بخورم.
"مواظب باش!"
جیغ خفیفی کشیدم و با یک دستم نرده رو نگه داشتم که متوجه دستای زین دور کمرم شدم که منو نگه داشته بود.
سرم به شدت گیج میرفت انگار کلی پروانه تو سرم داشتند بال بال میزدند. فشارم افتاد و پاهام سست شده بودن.
زین بهم کمک کرد که بشینم گوشت پله.
"حالت خوبه؟" با نگرانی بهم نگاه کرد. سرمو آروم تکون دادم و فقط به رو به روم خیره شدم.
"منو ببین" دستش رو گذاشت زیر چونم و صورتم رو چرخوند سمتش. باز چشمام رو پایین نگه داشتم.
زین چیزی نگفت. دوباره پایین رو نگاه کردم. یه پسر مکزیکی که تا حالا ندیده بودمش و تازه وارد به نظر میومد داشت میومد بالا.
"هی پسر! یه لیوان آب بیار لطفا !" زین بهش گفت و اون پسره بدون اینکه چیزی بگه رفت و با یه لیوان آب برگشت و اونو داد به زین و زین دادش به من. لیوان رو ازش گرفتم و آب رو خوردم.
"آنا خواهش میکنم بس کن. مگه من میخواستم اینطوری بشه؟" بحث رو باز کرد و منم از خدا خواسته جوابش رو دادم.
"نمیخواستی؟ جدی میگی زین؟ فکر کنم اونقدر عقل داشته باشی که بدونی چیزی به اسم قفل در وجود داره نه؟!" با گله گی بهش گفتم و یه اخم ریز کردم. زین نیشخند زد.
"عزیزم من اومدم ببرمت پیش دوستات دیگه از کجا میدونستم بعدش..." دستمو به نشونه سکوت بردم بالا و نذاشتم ادامش رو بگه. بهتر بود این موضوع بی ارزش رو همینجا تموم میکردیم قبل اینکه بیشتر از این گند زده بشه به شبمون.
زین مچ پام رو گرفت و آروم ماساژ داد.
"درد نمیکنه؟" سرمو آروم به چپ و راست تکون دادم.
"میخوای ببرمت خونه؟" ازم پرسید. شونه هامو انداختم بالا نمیدونستم چی بگم. انگار امشب اصلا قرار نیست به کسی خوش بگذره. از پارتی تا الان همش اتفاقای بد افتاده.
"برو پایین یه چیزی بخور بعد میریم"
"باشه"
چند دقیقه به حالت اول برگشتم و بعدش رفتیم پیش بچه ها.
تالیا تنها نشسته بود و معلوم بود کلافه شده. جیمز و پسرا رو ندیدم. رکسی هم داشت با چند نفر مسابقه پرتاب لیوان میذاشت و رفتار عادی نداشت و شالیکس هم طبق معمول داشت با پسرای دیگه لاس میزد.
دست زین رو گرفتم و رفتیم نشستیم پیش تالیا. اصلا دلم نمیخواد بذارم که اون از قضیه زک و کثیف کاریاش خبر بشه. به خیال خودم دارم بهش لطف میکنم ولی در حقیقت این یه ظلمه. اون بالاخره از این داستان خبردار میشه ولی من هیچ دوست ندارم تصور کنم بعد اینکه میفهمه چیکار میکنه.
"به چی فکر میکنی؟" تالیا ازم پرسید و من یهو برگشتم تو فضا
"هیچی. میگم اگه خسته شدی بریم دیگه نه؟" داشتم بهش میگفتم و قبل اینکه اون بتونه جواب بده سر و کله هری پیدا شد. زین با چشمای گرد بهش نگاه کرد . حتی نمیتونید درست راه بره.
سرشو برگردوند سمت تالیا و با یه نیشخند، انگشت اشارشو به آرومی گرفت سمتش و بلند داد زد
"ساک می بیوتیفول! (یعنی منو 😶 خوشگله )" تالیا بهت زده بهش نگاه کرد.
"ببینم تو چی گفتی؟" اخماش رفت تو هم. هری تموم نکرد و بلندتر داد زد.
"ساک می بیوتیفول!!!" این بار زین دیگه نتونست سر جاش بشینه و بلند شد و رفت سراغ هری چون همه مردم داشتن نگاه میکردن. تالیا با عصبانیت حمله ور شد سمتش
"کافیه دیگه! هیچی بهت نمیگم تو باز پررو تر میشی؟! تو چه قدر عوضی هستی! ازت متنفرم آشغال فیس و افاده ای" بلند بلند داد زد و من سعی کردم آرومش کنم و از اونور هم زین بهش اشاره میزد که ساکت شه.
"تالیااااااا!!!"
"تالیا خواهش میکنم اون مسته نمیفهمه" زین مودبانه بهش گفت و بدتر اونو خشمگین کرد.
"به من چه!! میخوای منم مست کنم بعد برم خواهر و مادرش رو بیارم جلوی چشمش؟ بیخود کرده خورده وقتی جنبه نداره!" تالیا داد کشید و هری بیشتر خندید و براش ادا های ناجور در آورد. الان بود که دست به یقه بشن...
"برو رکسی رو پیدا کن کیفمونو بردار بریم خونه." بهش گفتم و فوری به زین اشاره زدم که هری رو از اینجا ببره. زین لیام رو صدا کرد. از رفتارش خندم گرفت. فکر کن تو این شلوغی لیام صدای اونو بشنوه.
"دلم میخواد دوست پسرم الان اینجا بود. بد جور ترتیبت رو میداد!" تالیا با اعتماد به نفس گفت. تو دلم به حالش غصه خوردم.
"هاهاهاها مردم از ترس! اون بزمجه لاغر مردنی رو میگی نه؟" هری گفت
"زیییین! میگم هری رو از اینجا ببر!"
خوشبختانه لیام پیداش شد و با کمک زین اونو بردن تو ماشین. من و تالیا که از عصبانیت سرخ شده بود هم شروع کردیم به گشتن دنبال رکسی ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
"زنگ بزن به موبایلش خب!!" تالیا گفت و من آروم با پشت دستم زدم به سرم
"موبایلامون تو اتاق جیمزه خنگ!"
"من نمیدونم! مگه این پسره ی کله فرفری ببعی برامون اعصاب هم میذاره؟ مردشور خودش و کل هیکلش رو ببرن!" از فحش دادن به هری دست بر نمیداشت.
تو همین موقع احساس کردم یکی میزنه به شونم سرمو برگردوندم و لوکاس هم کلاسمون رو دیدم.
"آنا دنبال رکسی میگردی؟" بهم گفت و من تند تند سرمو تکون دادم
" کجاست؟؟"
"افتاده رو زمین اون گوشه " اینو گفت و من با تعجب نگاهش کردم
"چی؟؟؟"
فوری همراهش رفتیم ببینیم چی شده. قلبم تو دهنم بود اگه بلایی سرش میومد بیچاره میشدم
رفتیم گوشه زمین رقص و دیدیم رکسی رو زمین نشسته و پشتش رو تکیه داده به دیوار و اصلا تعادل نداره. فوری رفتم سمتش و سعی کردم باهاش حرف بزنم.
"رکسی! خوبی؟ یه چیزی بگو..." صورتش رو برگردوند سمتم و آروم لبخند زد و بعد یهو زد زیر گریه.
"هیشکی منو نمیخواااااااد!!!"
با تاسف به تالیا نگاه کردم.
"باید ببریمش خونشون و یواشکی ببریمش تو وگرنه باباش اونو میکشه!" به تالیا گفتم
رکسی بلند تر خندید
"بعدشم از خونه میندازه بیرون؟؟؟"
نه! مثل اینکه حسابی اوضاعش خراب بود.
"آنا توروخدا منو ببر خونه و بابام رو صدا کن! من میخوام منو بندازه بیرون این آرزوی منه بیا همین الان بریم بیاااا" بلند شد و دستمو کشید و سعی کرد که راه بره که خورد زمین و باز شروع کرد به خندیدن.
هرچی من و تالیا زیر بغلش رو گرفتیم و سعی کردیم بلندش کنیم نتونستیم. رکسی وزنی نداشت اونم مثل من بود ولی تو این حالت که خودش رو شل میکرد هیچ راهی برای بردنش نبود مگر اینکه کولش میکردیم.
"آناااا؟ من سنگینم نه؟ میای دوباره از اون رژیما بگیریم؟ یه هفته فقط آب! البته نه هر آبی!" رکسی گفت و زد زیر خنده
"تو سنگین نیستی و اینکه هیچ نیازی هم نداری به هیچ رژیمی. فقط اگه یه بار دیگه دست به مشروب بزنی خودم یه بطری روغن تو حلقت خالی میکنم فهمیدی؟" اینو گفتم بعد به تالیا گفتم که کنارش بمونه تا برم دنبال لیام.
اول‌رفتم تو اتاق جیمز و کیفامون رو برداشتم و بعد اینکه مطمئن شدم کسی چیزی نبرده ازمون رفتم از در بیرون سمت ماشین ها. دیدم زین و لیام کنار هم دارن حرف میزنن.
زین با دیدن من سیگارش رو پرت کرد.
"میخوای بری؟" ازم پرسید
"لیام میشه ازت خواهش کنم بری به رکسی کمک کنی سوار ماشین بشه؟ حالش زیاد خوب نیست" اینو بهش گفتم و اون یه کم قیافش نگران شد.
"چی شده؟ میخوای ببریمش بیمارستان؟"
"نه هیچیش نیست فقط مثل هری زیادی خورده" اینو گفتم و لیام فورا بدون هیچ حرفی رفت دنبالش.

من و زین اونجا تنها شدیم. پاکت سیگارم رو برداشتم و یه نخ روشن کردم یکی هم گرفتم سمت اون ولی اون دستمو رد کرد. یه جوری از حرکتش خوشم اومد. میدونستم اون جلو کسایی که دوست داره نمیکشه. و الان من عضو اونا هستن و چطور میتونم الان به جای راه رفتن روی ابرا و رقص با فرشته ها اینجا روی زمین باشم؟ چطور الان نهایت آرزوی من جلوی چشمامه و من هنوز زندم؟
با این فکرا سیگار توی دستمو پرت کردم و فوری خودمو انداختم تو بغلش. بدون اینکه هیچی بگم.
آروم دستش رو کشید پشتم و موهام رو بوسید.
این حس رو با
هزار سال معروفیت و نامبر وان جهان بودن
کل ثروت جهان
و هیچ چیز
هیچ چیز روی این کره خاکی عوض نمیکنم و نخواهم کرد!

از دور لیام و تالیا رو دیدم که رکسی رو میاورد. خودمو ازش جدا کردم و با سوییچ در عقب رو باز کردم.
حتی یادمون رفت از جیمز خداحافظی کنیم.
"عه جسیکا و الکس چی؟" تالیا بهم گفت و اخمام رفت تو هم
"ولشون کن خودشون میرن" با ناراحتی گفتم
نگاهم رفت سمت زین که سعی میکرد خندش رو کنترل کنه.
رکسی بیچاره درجا خوابش برده بود.
"آنا تو مطمئنی میتونی رانندگی کنی؟" زین ازم پرسید
" منظورت چیه؟ من حتی یه شات هم نخوردم" بهش گفتم
"خوبه دوتا شو خودم دستت دیدم"
"ولی من خوبم حتی سرم هم گرم نشده"
"نمیتونم بذارم اینطوری بری. زنگ میزنم به آندره بیاد"
"چیکارش داری ساعت ۳ و نیم صبح تا اینجا بیاد که چی دارم میگم چیزیم نیست مرض که ندارم دروغ بگم"
"باشه پس‌ حداقل بهم زنگ بزن و تلفن رو قطع نکن تا برسی"
آروم خندیدم. رفتم جلو که ببوسمش که تالیا جلوم رو گرفت.
"آنا بریم اون احمق داره نگام میکنه الان دوباره شروع میشه" منظورش هری بود. از پشت شیشه دیدمش که دستشو زده بود زیر چونشو خیره شده بود به ما.
خیلی مختصر خداحافظی کردیم و سوار شدیم و راه افتادیم.
رکسی کل راه رو خوابید ولی بعدش که بلند شد حالش بهتر بود. تونست دوش بگیره و لباسشو عوض کنه.
من و تالیا هم بعد اینکه مطمئن شدیم حالش خوبه گرفتیم خوابیدیم.

نظر فراموش نشه!عکس روی صفحه رو دوست دارید؟ میخواید بازم از این ادیتا بذارم؟

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now