part 33

88 7 9
                                    

#part 21 #ch 1

صدای جارو برقی باعث شد از رویایی که هنوز نمیدونم واقعی بود یا نه بیدار بشم. دستمو گذاشتم رو گوشام اه همیشه از این متنفر بودم که با صدای جارو برقی یا تلفن بیدار بشم.

"زین, عزیزم میشه بگی اون لعنتیو خفه کنن؟" در حالی که سعی می کردم با چشم بسته پیداش کنم گفتم.

جوابی نشنیدم. شاید هنوز خوابه. پرنس من همیشه بیدار کردنش سخت ترین کاره!
چشمامو باز کردم و رومو برگردوندم ولی زین اونجا نبود! اوه نه نکنه اتفاقای دیشب همش خواب بوده؟! بلند میشم و میبینم لباسای خودم که الان تمیز شده بود رو صندلی کنار تخت بود. از روز اولشم تمیز تر شده بودن!
زود پوشیدمشون و تی شرت زین رو گذاشتم رو تخت.

رفتم جلوی آینه تا یه کم خودمو مرتب کنم که یهو دیدم رو سینم و گردنم چندتا جای کبودیه... پس خواب نمیدیدم! این اتفاق افتاده! با خوشحالی یه لبخند گنده می زنم. آره! موفق شدم!!
بعد یک دفعه به خودم میام که حالا چه طوری باید برم بیرون؟
خوش بختانه کیف آرایشیم همرام بود. یه کم با کرم پوشوندمشون. الان خیلی بهتر بود. رفتم سمت در و بازش کردم و بعد از این که از کلی پیچ و خم گذشتم رفتم طبقه پایین. ماتیلدا داشت صبحانه رو آماده می کرد و دخترش داشت جارو می کرد

"صبح به خیر خانم" برگشت سمتم و گفت

"صبح به خیر، زین کجاست؟"

"تو حیاطه داره با آندره و بادیگارداش صحبت میکنه. شما بفرمایید"فکر کنم راننده رو می گفت هنوز همشون رو نمیشناختم.

"مرسی که لباسمو شستید" با خوشرویی گفتم و اون هم لبخند زد
"خواهش می کنم خانم..."

"لطفا آنا صدام کن. راحت باش فقط چندسال از دخترت بزرگ ترم" حرفشو قطع کردم. یه کم با ناراحتی بهم نگاه کرد و سرشو انداخت پایین.

"ویولت دختر برادرمه، راستش برادرم وقتی اون کوچیک بود به دلیل یه بیماری سخت فوت کرد، سه سال بعد مادرش اونو ترک کرد و رفت آلمان. اون گفت برمی گرده و دخترش رو می بره اما هیچ وقت نیومد. ویولت خیلی از نبود مادرش غصه میخورد و واسش سخت بود..."
اون یه قطره اشک از چشمش رو پاک کرد و من با ناراحتی به حرفاش گوش می دادم. این واقعا یه تراژدی بود. داستان زندگیش درست شبیه یکی از دوستای قدیمیم که از کلاس هفتم دیگه ازش خبر نگرفتم بود. کاش دوباره میدیدمش.

"خدای من..واقعا متاسفم" با ناراحتی گفتم.

"من همیشه سعی کردم برای اون مادری کنم هیچ وقت نذاشتم احساس کمبود کنه. خوشبختانه آقای مالیک مارو اینجا استخدام کردن. اون خرج مدرسه ی ویولت رو هم پرداخت می کنه"
زین من واقعا یه فرشتس. شاید یه کم مغرور باشه ولی قلب خیلی مهربونی داره. کاش دیشب اون حرفا رو بهش نمیزدم
ویولت دختر متین و آرومیه. حالا دارم میفهمم آدمای دیگه هم همشون مشکلات و سختی های مختلفی تو زندگیشون داشتن و فقط من نبودم. امیدوارم بتونم با هردوشون دوست بشم اینطوری میتونم ازشون حرف هم بکشم!.

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now