part 23

168 9 2
                                    


چشم رو هم نذاشتم که آخر هفته تموم شد بچه ها همینطوری دنبال نقشه کشیدن برا اون احمقا بودن.
رکسی که هیچ وقت نمیتونست روحیه خشنشو کنترل کنه میگفت ببریمشون زیر زمین موهاشونو از ته بزنیم ولی اینطوری خیلی بد میشد.
زک می گفت آب گل روشون خالی کنیم که این کارم بچه گونه و لوس بود
الکسم که طبق معمول فرمول "به هیچ کس یه فاکم نده" خودش, ولی جیمز گفت یه فکر خیلی خوب داره که تا دوشنبه راز میمونه و نمیگه. پس تا اون موقع باید دندون به جیگر بگیریم.

هنوز تصمیم نگرفتم کی برم شرکت کپیتال موزیک تا قراردادم رو تکمیل کنم.
راستش همیشه از انجام بعضی کارا میترسیدم. از سرنوشت از اینکه پیش بینی هام غلط از آب در بیاد.
چون نمیخوام پیامدای اتفاقای بعدش رو بدونم.

این هفته ایجنسی فقط روز یکشنبه باهامون کار داشت. یعنی امروز هیچ کاری ندارم و برنامه ای هم ندارم.
تصمیم گرفتم یه کم خونه رو مرتب کنم.

خونه م تمیز بود و چون هیچ کس دیگه ای نبود شلوغ نمیشد.
فقط یه کم گردگیری کردم و تی کشیدم و لباسای کثیفم انداختم تو لباس شویی. و بعد رفتم که غذا درست کنم

خیلی دلم برا زینم تنگ شده بود. یعنی الان داره چیکار می کنه؟ چند وقته تو این فکرم که به همه چیز خاتمه بدمو بهش زنگ بزنم. بلاخره اتفاقی که باید بیوفته میوفته.
فکرای بد بهم حمله کردن. تک تک ثانیه های زندگیم رو با فکر اون گذرونم.
این یه لحظه وحشتناک بود. من تقریبا یک هفتس باهاش هیچ حرفی نزدم. شاید اگه ادامه بدم اونم منو فراموش کنه و همه ی کارام بر باد بره.
اونقد با خودم کلنجار رفتم که اخر تصمیم گرفتم بهش یه زنگ بزنم بدجور دلهره داشتم...قلبم داشت میومد تو دهنم.
شمارش رو که تقریبا حفظ شده بودم گرفتم...بوق ممتد مخوف...و بعد از چند ثانیه جواب داد..

-آنا؟
وااای بلاخره بعد هفت روز صدای فوق العادشو شنیدم...چقدر دلم تنگ شده بود....
-س...سلام زین خوبی؟
-آره مرسی تو چه طوری؟

ساعت رو نگاه کردم.یازده و نیم بود.

-خوبم کجایی الان؟
-خونه,چه طور؟
-خب من تصمیم گرفتم امروز برم کپیتال رکوردز و هرچی زودتر کارمو تموم کنم.
-این خیلی خوبه. ند به من گفت لیریک آهنگات رو بریزی رو DVD و براش ببری و یه بند بسازی تا ضبط رو شروع کنی.

-این عالیه...میتونی الان بیای اینجا؟
-اممم...باشه. تا عصر میریم اونجا
-باشه بای.

گوشی رو قطع کردم. اوه خداروشکر انگار یادش نیست. غلط بکنم اگه تکرار شه.
پنجره رو باز کردم و اجازه دادم هوا بیاد داخل. کم کم داره خنک میشه ولی مرطوبه.
آب و هوای اینجا با پاریس خیلی فرق داره. اونجا خیلی بهتر بود و بارونم زیاد میومد.

تو آینه قدی خودمو نگاه کردم. لباسای خوابم هنوز تنم بود. سرو وضع خوبی نداشتم. کم مونده زین بیاد و منو شلخته ببینه! اوه این یه فاجعس!
فوری رفتم تو اتاق و کمد در حال انفجارمو زیر و رو کردم.
باید یه کم طبیعی به نظر برسم. مثلا کسی که با مایو یا تاپ سکسی و شلوار جین پاره تو خونه نمیگرده. اینطوری میفهمید.
یه لباس طرح هاوایی که جلوش ضربدری بود پوشیدم. موهامو باز کردمو یه گل زدم گوشش.
یه کم ریمل و برق لب زدمو با عطر دوش گرفتم!
آره! همینه! اون نباید بفهمه من افسردم و تو خونه شلخته میگردم.

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now