part 25

137 10 1
                                    


یک روز دیگه هم گذشت.
الان تو سالن اجرا در حال تمرینیم. خانم هیلز گفته که باید یه اجرای مهم قبل از کریسمس داشته باشیم که ما رو به چند گروه تقسیم می کنن و تا آخر ترم دو گروه فینالیست میمونن و نهایتا یکی برنده میشه.

ترم قبل ما نتونستیم برنده بشیم چون یه گروه خیلی قوی تر بود که الان همشون از اینجا رفتن. پس دیگه نوبت ماس

"خیلی خب بچه ها همگی شروع کنید و قطعه مالاگوئنا رو بزنید بعد به ترتیب بیاید تا اشکالاتون رو رفع کنم"
خانمِ هیلز گفت و ما شروع کردیم. بعد از این که یکی یکی هممون رو امتحان کرد گفت که صدامون می زنه و میگه تو چه گروهایی باشیم.

"خب لارا ،دیوید ،جورج ، لوییس ،کلیر، ملانی ،لارن .... شما اولین گروهید میتونین تا ساعت بعدی تصمیم بگیرید که کی حذف بشه و بمونه تا الان مشکلی نیس؟" اون اعلام کرد و پرسید.

"اریک،ساوانا،ویلیام،بروکلین،جیک،سوفیا ، اد و الکس...گروه دوم"

وای نه چرا الکس رو دادن به اونا؟ نباید اینطوری بشه اون مال ما بود!

"جسیکا،زک،برنارد،جیمز،آنا،شالیکس،رکسی تالیا،مدیسون هم سوم" اون گفت و ما با نا امیدی به هم نگاه کردیم.

مدیسون هم از اون طرف برامون چشم غره رفت انگار ما خودمون گفتیم بیاد یا از اومدنش خوشحالیم!
خیلی عصبانی بودیم. حتی یه لحظه هم نمیخواستیم اون تو یه گروه با ما باشه. من داوطلبانه بلند شدم و رفتم پیش استاد تا بهش بگم جای اونا رو عوض کنه

"خانم هیلز ما یه اعتراض داریم. لطفا جای مدیسون و الکس رو عوض کنید" من با تندی بهش گفتم و اون بهم نگاه کرد.

"چرا؟ ولی شما که تو یه سطحید...بعدم گروه دوستانه نیست شما فقط اجرا دارین" با خونسردی جوابمو داد و بیشتر لجمو درورد

"شما گفتید اعتراض رو قبول می کنید درسته؟ ما هم راضی نیستیم الکس تو گروه اونا باشه از خودشونم میتونین سوال کنید"

"خیلی خب باشه. به مدیسون میگم بره تو گروه دو و الکس بیاد ولی ببین نصیحت می کنم که این بچه بازیا رو بزارید کنار و همه با هم خوب باشید. مگه شما بچه کودکستانی هستید؟"
بدون این که چیزی بگم چشمام رو چرخوندم و رفتم فکر کرده ما بچه ایم که این حرفا رو واسمون میزنه.
"چی شد؟" شالیکس پرسید

"هیچی گفت که الکس رو با مدیسون جا به جا می کنه." اینو گفتم و اونا یه نفس راحت کشیدن.
"ایش فکر کن یه ثانیه بخوام این دختره ی بوگندو رو تحمل کنم عیی حاضرم بمیرم ولی بدون الکس تو گروه نباشم..." جسیکا اینو گفت و الکس خندید.

"نگران نباش داداش ما عمرا بذاریم تو بری با اونا" بهزاد به الکس گفت.
ساعت اول تموم شد و همه رفتیم بیرون. جیمی گفت که امروز قراره نقشمون رو اجرا کنیم. ساوانا اینا رفتن یه گوشه نشستن و ما هم چند متر دورتر وایسادیم تا جیمی نقشه رو بگه.

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now