part 15

275 30 8
                                    


بازم صدای گوش خراش ساعت از رویای شیرینم پروندم.
"وای...نه.."
غر زدم و تو دلم کلی به مخترع ساعت زنگدار فحش دادم با چه انگیزه ای همچین چیز مزخرفی رو ساخت؟
چرا اکسیر عشق نساخت؟ یا ماشین زمان و...
یا یادآوری خاطرات دیشب یه انرژی خاصی رو حس کردم از رو تخت پریدم پایین و رفتم تا دوش بگیرم و زود اماده بشم.
یه شعر بچگونه خوندم. کودک درونم که سالها مرده بود دوباره داشت زنده میشد و روح می گرفت.
از حمام رفتم بیرون و زود لباسامو عوض کردم و کتابا و جزوه هامو مرتب کردم.

تو فکر این بودم که تا کالج رو بدوم احساس سرحال بودن خیلی خوب بود.
قبلش زنگ زدم به جیمی تا بگم تا خونه رکسی خودم میرم تا نخواد دو تا مسیرو بره.
خوشبختانه خودش زنگ زد.
"چه طوری جیمی جونم؟"

"امروز از غرب خورشید دراومده؟"

منظورش رو متوجه شدم
"من فقط خیلی خوشحالم البته اگه تو نزنی تو ذوقم"

"همین الان تو فکرش بودم! راستی خواستم بهت بگم از امروز تا خونه رکسی که نزدیکته برو از اونجا دوتاتونو ببرم"

خودم میدونستم این عمرا بی دلیل به کسی زنگ بزنه.
بدون این که منتظر جواب من باشه گفت "بای بچ" و گوشیو قطع کرد.
تا خونه رکسی دویدم وقتی رسیدم دیدم منتظر نشسته.
چند دقیقه بعد جیمز با بهی و الکس اومدن و با هم رفتیم.

زودتر از همیشه رسیدیم و هیچ کس نبود فقط دیدم تالیا رفته پیش چندتا دختر پسر و داشت یه چیزی رو دستش رو نشون میداد.
رفتم نزدیک و فهمیدم یه تتوی جدید کرده.
"اوه سلام آنا خوبی؟ببین اسم زک رو تتو کردم!"

دستشو گرفت رو ب روم و تونستم واضح تر ببینم خیلی خوب بود
کاشکی منم میتونستم اسم زین رو تتو کنم چرا اینقد بدشانسم... اون منو دوس نداره ولی کسیه که به خاطرش تا الان هیچ کس رو به خونه تاریک قلبم راه ندادم چون فقط جای خودشه.

"خوشگله مبارک باشه"
اینو گفتم و یه لبخند مصنوعی زدم.

"مرسی. زک هم داره بعدا برو ببینش. میتونم چند لحظه باهات صحبت کنم؟"
بهش نگاه کردم فکر کنم فهمید دارم حسودی میکنم.

"باشه"
با هم رفتیم یه گوشه حیاط. نمیدونست چه طوری شروع کنه انگار زبونش گیر داشت.

"خیلی کنجکاوم که بدونم چرا اومدی آمریکا البته میدونم میخوای خواننده بشی ولی دلم میخواد داستانتو بدونم"
تالیا پرسید و منتظر شد جوابشو بدم

"داستانش طولانیه خب من...روانی شدم اعصابم نابود شده بود...خانوادم مشکل داشتن. تقریبا خودمو کشتم تا فرستادنم از وقتی 17 سالم بود..."
به طور خلاصه گفتم.

"تو چی؟"
ازش پرسیدم. یه کم فکر کرد و گفت:

"زک عاشقم بود. منم دوستش داشتم ولی خانوادمون راضی نبودن با هم باشیم پس ما هم فرار کردیم..."

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now