"وایییی آنا باور کن همش تو فکر تو و زین بودم دیشب. زود باش تعریف کن دارم میمیرم!" با هیجان گفت

خودمم نفهمیدم چی شد. با یاد اوری خاطرات شب قبل یه دفعه از سر جام بلند شدم و از پشت صندلی بغلش کردم و با جیغ گفتم

"وای تالیا من الان دیگه از خوش شانس ترین دختر جهان هم خوش شانس ترم...ما با هم رقصیدیم...و بلاخره همدیگه رو بوسیدیم و همه هم دیدن...!بعدم رفتیم رو پشت بوم اسمون خراشه و ماه رو نگاه کردیم!"
اینو که گفتم اون پرید و جیغ زد "راست میگی؟"

سرمو تکون دادم و گفتم "و بهترین قسمتش...بهم گفت دختر رویاهاش..." تالیا بلند تر جیغ زد و شروع کرد بالا پایین پریدن.

"خدای من بهت تبریک میگم! حواست بهش باشه نپرونش بره اون مثل یه شکار تو دامته الان مواظبش باش!"

"چشم مامانی!"

"شات عاپ!" اینو گفت و هردو خندیدیم.

"اوه راستی تو از کی اینجایی؟ من فکر کردم منتظر زک بودی" بی مقدمه گفتم.

"نه راستش..." چند لحظه سکوت کرد. چهره ی خوشحالش و لبخندش از رو صورتش یهو محو شد. بعد بهم نگاه کرد و گفت "ببین یه چیزی بگم به کسی نمیگی؟لطفا قول بده که نگی"

"معلومه که نمیگم ما دوستیم و باید راز هم رو نگه داریم." با جدیت گفتم.

اون آه کشید و گفت"میدونی آنا راستش من حس می کنم دیگه زک رو دوست ندارم. از اولشم فقط یه کم عاشقش شدم ولی...فقط به خاطر این که بتونم از طریقش بیام آمریکا باهاش دوست شدم"

این هم شوخی بود؟ تالیا زک رو دوست نداشت و من بهشون حسودی می کردم؟ امکان نداره!

"تو داری باهام شوخی می کنی؟" با تعجب پرسیدم

"من کاملا جدیم"

"خیلی عجیبه...اول این که چه طور میتونی با کسی که دوست نداری زیر یه سقف بمونی؟"

"عادت کردم. تا همیشه اینطوری نمیمونه" شونه هاشو انداخت بالا و گفت

"خودت میگی اینطوری نمیمونه خب بعدش میخوای چیکار کنی یا کجا بری؟"

"نمیدونم واقعا هنوز بهش فکر نکردم. مغزم کاملا هنگه"

اون گفت و من فقط سرمو تکون دادم. چه قدر مردم راحت می تونن نقش بازی کنن و فیک زندگی کنن

"خب باشه زیاد سوال نمیکنم ازت. راستی! تو مهمونی جیمی برات سوپرایز دارم البته برای همه. آره! من زینو راضیش کردم که بیاد شاید پسرا رو هم بیاره..."

"اوه مای گاد آنا خواهشا دیگه چیزی نگو الان رو زمین غش می کنم و مجبورن بیان ببرنم"
اون با حالت مریضی گفت و من خندیدم.
بعدش با هم رفتیم تو کلاس

ساوانا نیومده بود امروز البته حق داشت نیاد بعد از اون اتفاق چه طور روش میشه؟
اگه من بودم که رسما اسممو از اکادمی خط میزدم و انصراف میدادم.

ولی اریک و مدی بودن. نمیدونم چرا این اریک امروز همش نگام میکرد و میخندید.
این پسره ی پررو کی میخواد از رو بره اخه؟
ساعت اول به سرعت گذشت و بهمون اجازه دادن بریم بیرون.

"یه سوپرایز بزرگ واستون آماده کردم گایز" با حالت موزیانه گفتم.
"چی؟ نکنه میخوای دی جی بشی!؟" جسی گفت و خندید
"شایدم میخواد استریپ دنس کنه" جیمز گفت. اصلا از این حرفش خوشم نیومد. یه جور بی ادبی بود.
"خب دیگه تا این حدسا به جاهای باریک نکشیده بیخیال شید. تو پارتی میبینید سوپرایزمو" گفتم و دستامو زدم به هم.

همین موقع زک برگشت.
"کی زنگ زده بود؟" تالیا غیرتی شد
"چیکار داری؟" زک ابروشو خم کرد و گفت.
"یعنی چی؟یادت رفته من دوست دخترتم؟نباید بدونم؟"

"اه ساکت باش تالیا قاضی امروز حوصله قضاوتای بیخودتو ندارم" زک با حالت ریلکس گفت.
تالیا از جاش بلند شد و با دستش کوبید رو میز.
"میدونم باهات چیکار کنم" و از کلاس رفت بیرون.

زک همونطور تو حال خودش بود. چه بی احساس منم بودم حاضر نمیشدم با همچین کسی بمونم.
بهش اخم کردم و رفتم دنبال تالیا. امروز کلا روز دعواست اینجور که به نظر میرسه.
اون زیر نشسته بود و گریه میکرد. رفتم پیشش و بغلش کردم.

"دارم خسته میشم نمیتونم تحمل کنم." اون با گریه گفت.
"آروم باش عزیزم. همه چی تموم میشه. یه کم قوی باش و تحمل کن صبور باش."

"آخه تا چه حد؟رابطه ما جدا داره خراب میشه. البته از اولم درست نبود. من قبلا دوستش داشتم ولی الان ازش متنفرم."
گریش بند اومد. دماغشو بالا کشید و گفت

"زک واقعا بی احساسه. اصلا انگار دخترا میمونه. جلوش آتیش هم بگیری عین خیالش نیست و تو عالم خودشه." دوباره بغض کرد و گفت

"کاملا مشخصه. بشین اینجا میرم برات آب بیارم" اینو گفتم و بلند شدم.
چون ساعت کلاسا داشت شروع میشد کسی بیرون نبود. حتی یک نفر. پرنده هم پر نمی‌زد.
از وسط باغچه ها رد شدم و از روی پل هم گذشتم تا برسم به کتابخونه که از مینی بار یه بطری آب بردارم.
همین که یه کم دور شدم احساس کردم یکی داره منو تعقیبم می‌کنه. اولش فکر کردم یه توهم همیشگیه ولی تا اومدم سرمو برگردونم یهو از پشت دستمو گرفت...

"تکون نخور" صدای آشنایی بود. سرمو برگردوندم و دیدم اریک پشتمه و داره بهم لبخند میزنه...لحظه ای بعد سردی چاقو رو گردنم حس کردم...

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now