سرمو تکون دادم و به زمین خیره شدم این واکنشای ضایعم اخر کار دستم میده.
"چیزی شده؟ناراحت به نظر میای"
تا اینو گفت سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.

"نه چیزی نیست.."

"بگو بهم خجالت نکش"
فکر نمی کردم بخواد باهام بد بشه بهش میومد که یه آدم رک و قابل درک باشه

"تالیا راستش من...یه کم به تو و زک حسودیم میشه"
از حسرت آه کشیدم و بهش نگاه کردم

"چی میشد اگه زین هم اینطوری دوستم داشت؟ نه من اصلا در حد اون نیستم..."
شیر آب پشت چشمم رو سفت کردم الان وقت چکه نبود!

"اوه حسودی واسه چی دختر. ببین شاید زین تورو دوست داره من مطمئنم کار بهونشه غرورش اجازه نمیده اعتراف کنه."

سرمو چپ و راست تکون دادم
"نه اون منو دوست نداره هیچ وقت اینطوری نمیشه حتی نمیتونم عضو دوست دختراش باشم. این خیلی بده من حتی نمیتونم هیچ کس دیگه ای رو به جاش تصور کنم"
دستمو گرفتم جلو صورتم.

"الان یه چیزی نشونت میدم تا بفهمی از کجا میگم"
اون گفت و گوشیش رو از جیبش در اورد و رفت تو سایت نیوز انلاین.

"راستش میخواستم بعد از کلاسا نشونت بدم شایدم هیچ وقت تا زمانی که خودت میدیدی ولی..."
کاملا مات بودم منظورش چی بود از این حرفا؟
گوشی رو ازش گرفتم و نگاه کردم...
وای نه...چه طور ممکنه؟
امکان نداره!

گوشی رو از دستش گرفتم و یه بار دیگه با دقت به همه عکسا نگاه کردم
میدونستم این اتفاق میوفته ولی تو شوک بودم.

"زین مالیک با دختری ناشناس در
ام جی ان. آیا اون هم مشابه دوست دخترای نیم سالی هست؟..."
تیتر خبر رو دوباره خوندم منظورشون از نیم سالی همونا بود که واسه پرومو هستن یعنی زین این خبرا رو دیده؟ اگه ببینه خیلی بد میشه!
"بدبخت شدم...اون منو میکشه!"
با وحشت به تالیا گفتم

"اینطور نیست؟"
تالیا گفت و خندید. و ادامه داد

"مطمئنم خودشم خبرا رو دیده اگه چیز بدی بود میره با خبرنگارا دعوا و مجبورشون میکرد پاکش کنن. نگران نباش. فقط کاری نکن مثل دخترای دیگه بعد شش ماه بندازتت دور"
و خندید. اصلا حوصله نداشتم واسش قضیه پیچیده مودست رو بگم خودش میفهمه دیر یا زود.

"میدونی الان باید یه سری راهکار یاد بگیری تا بتونی جذبش کنی"

"راهکار؟"

"آره. تو بهت میاد از اون دخترای مغرور باشی که هیچ وقت اعتراف نکنه عاشق کسیه درست نمیگم؟"

درست میگفت. این کارو میکردم چون میدونستم بعدش چه اتفاقی میوفته وقتی یه دختر احمق ساده بودم اعتراف کردم واسه همین ازم سوء استفاده شد

"راستش من و زک اول با هم دشمن بودیم همش اذیتم می کرد منم کم نمیذاشتم!ولی بعد کم کم عاشق هم شدیم"
هردو خندیدیم. بامزه بود مثل فیلما یا رمانایی که بارها خونده بودمشون

Legends Never Die (persian translation)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant