خنده‌ی دخترک رنگ گرفت و تکیه‌اش را به قفسه سینه‌ی پدرش داد:
-نمیخوام بحث کنم...
-اگر موهات رو کوتاه نکرده بودی الان برات میباف...
-نیاز به بهونه نیست، همین هم میشه بافت!
پاسخش انگشتهای تهیونگی بودند که میان ابریشمهایش فرو رفتند:
-پدر... متاسفه هانا.
نوازشهایش روی موهای او امتداد یافتند و چانه‌اش را روی ابریشمهای او قفل کرد؛ عطر شیرین او، نیازش بود؛ حالا تنها پدری دلتنگ کنج اتاقکی بود که عامل دلتنگی‌اش میان آغوشش بود اما‌چه دردناک از دخترش هم دور شده بود.
-پدر متاسفه که تموم این مدت از هاناش غافل شده،‌ متاسفه که یه پلیسه، متاسفه که...
-پدر...

دستهای کوچکش روی زانوی تهیونگ نشست:
-نیازی به عذرخواهی نیست، فقط الان‌ بغلم کن... میدونی که همه چیز با یه بغل حل میشه؟!
قلبش به درد آمد؛ مچاله شد.
حلقه‌ی دستهایش دور جثه‌‌ی او را تنگتر کرد و بوسه‌اش مهمان موهای او شد:
-ما هم این غصه رو داشتیم...
با سکوت هانا ادامه داد:
-پدربزرگت هیچوقت خونه نبود؛ ما با مادرمون بزرگ شدیم تا اینکه، اون هم رفت!
اما دخترک مادری هم نداشت و درد همان بود!
-شبها دیر می‌رسید خونه، اما میومد که باشه؛ بعضی شبها انقدر دیر میشد که ما خواب بودیم و سوهیونگ...
با یادآوری خواهری که هنوز هم نبودش کابوسی ناباور بود، جمله روی لبهایش خشکید.

آب دهانش را فرو داد و بیتوجه به خشکی سوزان گلویش نگاهش روی رقص‌ دود سیگار، لبه‌ی جاسیگاری روی میز ثابت شد:
-همیشه بابتش شکایت میکرد... عمه‌ی غرغروت از همون اول هم دنبال شکایت و داد و بیداد بود.
بغض‌ راه گلویش را بست و‌ چهره‌‌اش میان پریشانی مرد:
-فکر کنم به خاطر همین وکیل... شد.
صدایش بی‌صدا؛ نگاهش لرزان شد.
خواهرش نبود، یا چه حقی مانده بود تا نبود او را به دوش بکشد؟
با پر شدن کاسه‌ی چشمهایش؛ فشار دستش را دور جثه‌ی ظریف دخترک محکم کرد تا مبادا شکست چشمهای پدرش را شکار کند.
-اون حالش خوبه پدر...
با صدای دخترک ردی‌ داغ شده روی گونه‌اش سر خورد و هانا ادامه داد:
-همیشه قوی بود، مطمئنم تو زندگی‌ بعدیش هم پدر برادرزاده‌اش رو در میاره... اما ازش یه آدم قوی میسازه.

خنده‌ی پردردی کرد و بوسه‌ی کوتاهی روی دست پدرش کاشت:
-اون زن من رو درست حسابی بزرگ کرده، اینطور نیست؟!
به سوی تهیونگ چرخید و با گره خوردن نگاهش به مژه‌های خیس او، چیزی میان سینه‌اش شکست، اما خم به ابرو نیاورد:
-الان باید معتاد میشدم...
پاسخش صدای خنده‌ی غمگین پدرش بود:
-میخوای معتاد شی؟ داری آمادم میکنی؟!
-از یه پدر وظیفه شناس بعیده... خوشحال میشی؟! من خوب بار اومدم که از دست تو و مربی خوشتیپم، سیگاری و دائم‌الخمر نشدم!
-هی!
با اعتراض پدرش خنده‌ی شیرینی تحویل شداد، "کاش میتوانست غمهای او را بگیرد‌."
-نترس... یه چیزی از آقای جئون یاد گرفتم!
با درخشیدن لبخند پدرش، ابرویی‌ بالا انداخت:

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now