Part 62♨️

953 73 8
                                    

"قسمت شصت و دو"

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.


"قسمت شصت و دو"

(اسکایلاین_ نیویورک)

دستهایش حلقه‌ی گره‌ی کرواتش شدند و آن طناب اجباری از دور گریبانش شل شد؛ رها و در کسری از ثانیه پارچه‌ای بود که دور انگشتهایش پیچیده شد؛ عادت داشت گریبانش را از آن باریکه‌های پارچه‌ای رها کند و انگشتهایش را به اسارت بکشد.
نگاهش را میان خانه چرخاند؛ خانه‌ی مرده و ساکتی که نفس کشیدن در آن هم عذابش بود، مگر میشد نفسش را به تنهایی در خانه‌ای رها کند که نفسهای او در کنارش رها شده بود؟! دخترک به خانه نیامده بود؟
آب دهانش را فرو داد و بیتوجه به کفشهای واکس خورده‌اش قدمهایش را به داخل کشید؛ قدمهایی که کافی بودند تا صدایشان آن سیاهی دوست داشتنی را به سویش بکشاند.
بلک، همراهِ چابک و سرکشی که آن اواخر به شدت آرام گرفته بود؛ کاش اندکی زمان پیدا میکرد تا کمی بیشتر در کنار او

باشد؛ هشت سال از داشتنش گذشته بود و میدانست دیر یا زود باید با او خداحافظی کند، عمر او هم رفته رفته تمام میشد.
-آه پسر...
بیتوجه به خستگی که زانوهایش را به لرزش انداخته بود، خم شد و دستی روی سر سگ کشید:
-لعنتی دلم برات تنگ شده بود!
پاسخش نگاه گرد و سیاه او بود، سگی که از چشمهایش عشق به صاحبش میبارید؛ از پوزه‌ی خندانش محبت.
"کاش انسانها هم آنچنین بودند، دوست داشتن و وفاداری را از سگ می‌آموختند؛ سگی که بی چون و چرا عشق میورزید، جا نمیزد و لحظه‌ای علاقه‌اش را ترک نمیکرد، از صاحبش اسطوره میساخت و از علاقه‌اش به او عشقی بی‌پایان."
دنیایشان چه زمانی چنان بیرحم شده بود که خواسته.اش آن باشد؟
پس از نوازشهای دلتنگی که به زبان خیس شده و ابراز احساسات به شیوه‌ی بلک ختم میشد، از روی زانوهایش بلند شد

و همان کافی بود تا نگاهش گره‌ی کیت، کنجی از آشپزخانه شود.
-خوش اومدید آقای کیم.
نیم نگاهی به او انداخت، میدانست که او بازگشته است، خودش از او خواسته بود؛ پس سرش را بیصدا تکان داد و درحالیکه دو دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز میکرد، قدمهایش را به سوی پنجره‌ها کشید:
-محض رضای خدا کیت! تو هم دیگه پرده‌ها رو نمیکشی؟!
حقیقت آن بود که از نور نفرت داشت، اما در تاریکی دلش میگرفت، افکار سیاهش هجوم میآوردند و او را از نفس میانداختند، پس از تاریکی فاصله میگرفت؛ "نور میتوانست بهانه‌ای نفرت‌انگیر برای فرار از تاریکی دل‌انگیز باشد!"
با یک حرکت و با صدا پرده را از دو سو باز کرد و قدمهای کند کیت از آشپزخانه خارج شدند.
-فکر نمیکردم انقدر زود برگردید.
میدانست، قرار هم نبود بازگردد!

INRED | VKOOKUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum