Part 69-B♨️

903 76 23
                                    

" قسمت شصت ونهم، بخش دوم "

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

" قسمت شصت ونهم، بخش دوم "

(چهار روز بعد؛ ۲۲/۰۴/۲۰۲۱_ اداره‌ی تحقیقات فدرال؛ کیو گاردنر_ نیویورک)

نگاهش روی نقشه‌ی زیر دستهایش به حرکت درآمد، از اولین پیچش خطوط تیره‌رنگ تا به انتهایی که آن سرش نا پیدا بود؛ "روزها در گذر بودند، لبخندها پا بر جا، اشکها ریزان و دردها ناپایان؛ در واژه‌ای ثابت، آن زمانه و گذرش بیرحم بودند چون همان نگاهی که شهر به شهر را در لحظه می‌پیمود بی‌آنکه قدمی برداشته باشد!"
"دردها می‌آمدند، اشکها فرو می‌ریختند؛ غم‌ها می‌گذشتند، لبخندها نقاشی میشدند و صداها به جا می‌ماندند!"
امان از صدای او، صدایی که از آخرین فریادش هشت تاریکی به صبح رسیده گذشته بود!

گذشته بود و حاصلش مردی شکسته پشت میز تنهایی‌هایش بود که شکستش در روح بود و جسمش خم بر نداشته بود؛ افسری که بازگشته بود، افسری که با وجود کنار گذاشته شدن از پرونده‌ی کذایی سرخ او، تنها سرخی چشمهایش را به دوش کشیده بود.
حال پشت میزی نشسته بود که در گذشته‌ای نه چندان دور شاهد حل شدن پیچیده‌ترین پرونده‌ها به دستهایش بود، اما در حالا چه میکرد؟ شهر به شهر روی نقشه می‌پیمود تا به کجا رسد؟ عزیزش؟
نفسش را با صدا رها کرد و چشمهایش روی سه بیمارستان نشان شده به حرکت افتاد، "سه نقطه، سه سوی آن زندان و یک مثلث فرضی تشکیل شده..."
تمام نقاط مشخص شده تفتیش شده بودند، نه آسایشگاهی گناهکار بود، نه خانه‌ی سالمندان و نه نقطه‌ی دیگری؛ چکیده‌ی حدسهایش آن مثلث بود، سه بیمارستان!
بهترین و نزدیک‌ و البته مشکوک‌ترین نقاط برای انتقال جسدها به بیمارستان؛ جسدهایی که تعدادی خریداری و احتمالا تعدادی

دزدیده و یا مفقود میشدند؛ نمیدانست، اما چیزی تا حقیقت باقی نمانده بود.
با احساس گرم شدن فضای اطراف، نیم نگاهی به ساعت جا خشک کرده دور مچش انداخت و همان کافی بود تا برای کش دور مچش بمیرد، برای بار چندم؟ نمیدانست...
کش ابریشمهای او؛ بی‌خبر از لبخند دلتنگ لبهایش، مچش را بالا  آورد و نفس عمیقش را هدیه‌ی آن تکه پارچه‌ی سیاهرنگ کرد، پاسخش تصوری از عطر به جا مانده‌ی او بود، عطری که ناپدید شده بود و حالا تنها رایحه‌ای از ادکلن تلخ خودش داشت؛ درد آن بود که عطر ابریشم‌های او را تصور میکرد بی‌آنکه بخواهد قبول کند عطر به جا مانده عطر تلخ و خنک خودش است.
با همان لبخند پهن شده دستش را پایین کشید و نیم نگاهی به ساعت بالای آن انداخت؛ آن حرامزاده‌ی بی همه چیز دیر کرده بود، از یک رئیس بعید بود پس چرا نمی‌آمد؟!
همه چیز در جای خود قرار گرفته بود، آنها نزدیک بودند.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now