Part 8♨️

8.2K 916 794
                                    

"قسمت هشتم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"قسمت هشتم"

(2021/01/20)
(ده روز بعد؛ هجدهمین روز در زندان!)

با احساس سرمای عمیقی که نوک انگشتهایش را به انجماد رسانده بود؛ کلافه از خواب نا موفقش، زیرلب ناسزایی نثار وجودش کرد و بالاخره پلکهایش در اوج نا رضایتی از هم گشوده شدند!
دمای سلول بی اندازه کم شده بود، آنچنان که در آن هجده روز بی سابقه به نظر میرسید؛ گویا هوای نیویورک هم با تاخیر موقعیتش را درک کرده بود!
بر روی تخت نیمخیز شد و درحالیکه پاهای کرختش را محتاطانه از آن آویزان میکرد، دستی بر روی پلکهای مملو از خوابش کشید.

سکوت و تاریکی بند به همراه آن سرمای بی سابقه، ندا از بامدادی یخ زده میداد، شاید حوالی پنج و نیم، شش صبح!
آب تلخ شده ی دهانش را فرو داد و با بی صدا ترین حالت ممکن از تخت بالا به پایین پرید.
نیم نگاهی به جثه ی غرق در خواب هوسوک انداخت، بر منکرش لعنت، حالا میتوانست به خواب گرم و عمیق او هم غبطه بخورد!
لبخند نرمی مهمان لبهایش شد و درحالیکه دستهایش را با سرعت بر روی بازوهای برهنه اش میکشید تا بلکه اندکی گرما شامل حالش شود، نگاهش را به سوی میله ها کشید.

میله ها را باز کرده بودند؛ اما عجیب بندی بود که همراه با زندانیانش در خواب ابدی فرو رفته بود!
گویا آن صبح هرگز از راه نرسیده بود و در شب گذشته کشته شده بود!

بی اراده نگاهش بر روی سلول مقابل لغزید، سلولی که طی آن ده روز کذایی نگاهش را از خیره ماندن به آن منع کرده بود!
سلولی که جسم آن رئیس زاده را در بر گرفته بود و حالا در اوج دلتنگیِ نگاه سرکشش، سلول مقابل هم بویی از خواب نبرده بود!
چرا که جثه ی جونگکوکی تکیه داده بر دیوار را به تصویر کشیده بود که درست همچون انتظارش از سیگار میان لبهایش کام میگرفت!
چه کسی میدانست؟
شاید سرما علت بیداری اش نبود؛ شاید اگر صادق میبود، رایحه ی تلخ و خنک سیگار او خواب را از چشمهایش گرفته بود!
با یادآوری ده روز گذشته، با ترشرویی قبل از آنکه چشمهایش با نگاه سرخ و خسته ی او هم آغوش شود، سرش را پایین انداخت
و نگاهش بر روی سبد سفید رنگ مقابل میله ها، روی زمین ثابت شد.
"لباس های فرم جدید و وسایل بهداشت، همچون هفته ی گذشته!"

حال که فکرش را میکرد، گری سی آنقدرها هم بی رحم نبود.
بی خبر از نگاه چرخیده و خیره ی "او"، سبد را از روی زمین بلند کرد و همراه با قدم های لنگانش به داخل سلول کشید.
همانطور که انتظارش را داشت، سبد حاوی دو دست لباس ضخیم تر بود؛ همانکه یخ نمیزدند جای شکر داشت!
"شکر؟!"
پوزخندی به افکارش زد و لباس ها را از میان سبد بیرون کشید و یک دست را برای هوسوک بر روی تخت قرار داد؛ نیم نگاهی به او انداخت، هنوز هم در خواب غوطه ور بود!
نفس عمیقی کشید و درحالیکه با بی توجهی، سایر محتویات بهداشتی را بر روی قفسه ی فلزی مقابلش میچید، نگاهش را به دو بسته شکلات کف سبد دوخت!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now