Part 53♨️

2.2K 211 76
                                    

"قسمت پنجاه و سوم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت پنجاه و سوم"

تماس قطع شده بود...
پاسخش بوق ممتد آن سوی خط بود و صدای مکرری که حالا همچون پتک بر سرش کوبیده میشد؛ صدای رعب آوری که میان صدای نفسهای کشدارش آمیخته و هم آغوش التهاب فضای ماشین شده بود؛ همان التهاب منجمد شده، همان هراسی که روی چهره‌اش عرق شده بود!
بی‌توجه به مسیر قفل شده‌ی مقابلش، خیره به موبایلی مانده بود که صفحه‌اش خاموش شده بود، سیاهی دردناکی که ندا از اتمام تماس را میداد.
چه باید میکرد وقتی میدانست جان خواهرش در خطر است؟
وقتی میدانست کسی در خانه‌ی اوست و حالا اتمام تماس برابر بود با میخکوب شدن ترس میان سینه‌اش.
نه میتوانست خودش را برساند و نه میتوانست با او تماس بگیرد!

اگر او پنهان شده بود، آن تماس زندگیشان را به باد میداد...
همچون مردی یخ‌زده، آب دهانش را فرو داد...
تپش‌های وحشیانه‌ی قلبش را زیر گوشهایش احساس میکرد، چنانکه گوشهایش از داغی می‌سوختند اما او منجمد شده بود!
نه میفهمید و نه میتوانست بفهمد.
پلکهایش به تعدد روی هم فرود آمدند و با مکثی طولانی و مرده، با دستهایی که به رعش افتاده بودند موبایلش را به دست گرفت.
حتی نمیتوانست شماره‌ی افسر مین را پیدا کند؛ گویا حتی یونگی هم غریب به نظر میرسید و نامش را تا به آن لحظه نشنیده بود!

نیم نگاهی به عددهای نامفهوم شماره‌ی او انداخت و درحالیکه مات زده، نگاهش را به مسیر میدوخت، شماره‌اش را گرفت...
در کسری از ثانیه صدای مرد میان گوشش پخش شد؛ یونگی که آرام به نظر میرسید درست نقطه‌ای بر خلاف وحشت او.

مغزش متلاشی‌تر از جملات افکارش بود؛ با صدایی خفه شده بیتوجه به صدای خونسرد او لب زد:
-خودت رو برسون به سوهیونگ...
پلکش عصبی پرید و لبهایش به لرز افتاد:
-جونش در خطره، یونگی... بگو، بگو نیرو بفرستن...
نیرو؟!
کارشان به کجا رسیده بود که پشت آن ترافیک نحس، برای تنها خواهرش به دنبال نیرو باشد؟!
"کاش میمرد و صدای لرزیده‌ی خواهرش را نمیشنید؛ کاش میمرد اما پشت آن ترافیک به اسارت کشیده نمیشد، کاش میمرد اما زمانیکه جونگکوکش به او گوشزد کرده بود، تعلل نمیکرد!"

موبایلش بی‌توجه به صدای یونگی که حالا ترسیده و مضطرب بود، از روی سرشانه‌‌اش سر خورد و سرما همچون لباسی بیرحم پوشش وجودش شد.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now