Part 13♨️

6.9K 769 620
                                    

"قسمت سیزدهم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت سیزدهم"

(روز بعد؛ ۲۸/۰۱/۲۰۲۱ ؛ بیست و ششمین روز زندان)

"13:45"

-فقط سه دقیقه!
نگاهش را به نگهبانی که همچون برج زهرمار کنار تلفن ایستاده بود انداخت و با اخم عصبی واضحی، سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد.
نیازمند به ثانیه به ثانیه ی آن سه دقیقه بود عجیب زمانی بود که به شدت برایش ارزشمند تلقی میشد؛ گویا تازه میتوانست ارزش هر ثانیه را هضم کند!

نگاهش را از نگهبان سیاهپوش گرفت و درحالیکه به صفحه‌ی کلیدی تلفن میداد، شماره ای را وارد کرد؛ شماره ای که هر یک از بوقهای آزاد آن، یکی از تپش های قلبش را منفجر میکرد...
بوقهایی که حالا تعدادشان زیاد شده بود و جثه ی تهیونگ را میان صدایش بلعیده بود!
با وصل شدن تماس، بی وقفه زمزمه کرد:
-سوهیونگ؟!
اما تنها "بی صدایی" بود که نصیبش شد!
تماس متصل شده بود پس چرا پاسخی را نمیشنید؟!
واژه‌ی هراس، در وجود خواهرش تعریف نشده بود و حالا که او پاسخی را نصیبش نمیکرد، هراس همان واژه ای بود که گلوی برادرش را میفشرد! آن زن همیشه به دنبال دردسر بود...

-سوهیونگ چرا حرف نمیزنی؟

دستی کلافه بر چهره‌اش کشید، گوشهایش تیز شدند و با شنیدن صدای نفس های آشنایی، سطلی از آب یخ بر سرش فرو ریخت، هانا بود!
هانا و نفس های کشدارش...
حتی از پشت تلفن هم می‌توانست چهره ی عبوس و لبهای غنچه شده‌اش را تشخیص دهد، اما افسوس که حالا نمیتوانست به تنهایی برای آن چهره بمیرد؛ آن چهره به پدر دیگری هم تعلق داشت!
با یادآوری هوسوک، گویا در میان دریاچه ای از زهر شناور باشد پلکهایش را بر روی هم فشرد و نفسش را با صدا رها کرد:
-هانا؟
دختر ریز نقش پشت تلفن با مکثی طولانی و پر تعلل لب زد:
-نمیخوام بدونم برای چی اون تویی!
لبهایش را بر روی هم فشرد، افسوس که زمانی برای صحبت با فرزندش را نداشت:

-هانا... بهت توضیح میدم.
صدای خنده ی تلخ دخترش را به وضوح شنید و هانا با لحنی خنثی شده زمزمه کرد:
-من توضیحی از یه آدم کُش نمیخوام.
آدم کش؟
بی اغراق برای لحظه ای قلبش تیر عمیقی کشید، آنچنان که پلکهایش را بر روی هم بفشارد و پیشانی‌اش را روی تلفن مقابلش تکیه دهد؛ خسته شده بود، از هرآنچه مانع برای زندگیش بود.
آب دهانش را فرو داد و با سکوت سنگین میانشان، زمزمه کرد:
-سوهیونگ کجاست؟ گوشی رو بده بهش باید راجب چیز مهمی باهاش...
-عمه نمیتونه حرف بزنه.
بی آنکه تکیه ی سرش را از تلفن فلزی مقابلش بگیرد، پلکهایش را باز کرد و خیره به تصویر سیاهرنگ و تار مقابلش ماند:

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now