Part 21♨️

6.1K 588 323
                                    

"قسمت بیست و یکم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"قسمت بیست و یکم"

(۲۰۲۱/۰۲/۱۶- هشت روز بعد؛ یک روز مانده تا دادگاه - ۰۵:۱۵)

بی توجه به سردردی که تمام آن یک هفته مهمان عصبهایش بود، جرعه ی دیگری از لیوان میان دستهایش سرکشید؛ تلخ بود درست همچون موقعیتی که در آن به دست و پا زدن افتاده بود!
اما چاره چه بود وقتی تلخ مینوشید تا تلخی هایش فراموش شود؟
درحالیکه لیوان بزرگ قهوه اش را بر روی میز ثابت میکرد، نگاهش را به عکس های جدیدی دوخت که خواب را از چشمهایش گرفته بودند.
عکسهایی که به زخم های بدن آن کشیش و البته عدد بارکد مانند زیر گوش او ختم میشد!

با اخمی غلیظ، دستی بر گره های چهره اش کشید و درحالیکه دستهایش را لبه ی میز ستون میکرد، بیش از پیش روی عکسها خم شد.
"279"
همان عدد نفرین شده ای که زیر گوش کشیش تراشیده شده بود!
تا به یاد داشت جونگکوک جز نماد سینه ی او چیزی را نتراشیده بود پس آن شماره ی کذایی از کجا نشات گرفته بود؟
بدون شک پای شخص دیگری در میان بود، اما چه کسی چه زمانی موفق به تراشیدن آن شده بود؟!

(۲۰۲۱/۰۲/۰۸ - هشت روز قبل؛ سردخانه ی هارلم- نیویورک)

-تهیونگ کیم، از دایره ی جنایی اداره ی مرکزی!

مرد نگاهی به کارت میان دستهایش انداخت و با لبخندی که به ناگه مهمان لبهایش میشد، درحالیکه با دستهایش به انتهای راهرو اشاره میکرد زمزمه کرد:
-اوه افسر کیم، چه سعادتی... لطفا همراهم بیاید.
سعادت؟!
پوزخند بی رنگی مهمان لبهایش شد و درحالیکه نیم نگاهی به یونگی پشت سرش می‌انداخت همراه با قدم های مرد وارد راهروی مقابلشان شدند.
-از این طرف...
نگاهش را به اشاره ی دست مرد دوخت و قبل از هر جمله ای از سویش مرد سن و سال دار ادامه داد:
-جسدش رو صبح فرستادن اینجا و اگر این مرد همون مردی باشه که دنبالشید، اطلاعات زیادی راجع بهش هست!
نگاهی موشکافانه به جثه ی کوتاهقد او از پشت انداخت و درحالیکه کارتش را که تا آن لحظه میان انگشت هایش به بازی

گرفته بود، داخل جیبش بازمیگرداند، سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و همان کافی بود تا در فلزی و یخ زده ی مقابلشان توسط مرد سالخورده باز شود.
-احتمالات زیادی هست؛ نمیدونیم خانوادش برای چی جسد رو پس زدن.
قدم هایش را به داخل کشید و درحالیکه به آندو اشاره برای ورود میداد ادامه داد:
-چون اصرار زیادی برای انتقالش به روستا داشتن.
نگاهش را اطراف اتاق یخ زده چرخاند؛ سردخانه درست همان مکانی بود که از آن نفرت داشت!
بی توجه به احساس آشنایی که رفته رفته وجودش را فرا میگرفت، آب دهانش را فرو داد و درحالیکه پلکهایش را بر هم میفشرد قدمی به داخل برداشت.
-اما ظاهرا به محض اینکه با جسد رو به رو شدن، برش گردوندن!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now