Part 3♨️

9.3K 1.1K 649
                                    

Deze afbeelding leeft onze inhoudsrichtlijnen niet na. Verwijder de afbeelding of upload een andere om verder te gaan met publiceren.


"قسمت سوم"

"06:20"
جسمی غرق شده در میان خون، پوستی گندمی رنگ که حالا با وجود سرخی خونش به تیرگی کشیده شده بود!
پلکهای خیره و باز مانده اش، لبهای شوکه و نیمه بازش،
و پایین تر ...
زخم عمیقی درست در میان سینه اش!
زخمی که نگاهش بر روی نمادش خشک شده بود...
نمادی که حالا بی اندازه وحشتش را تشویش کرده بود!
در واقع تنها آن نماد دایره مانند بود که خواب شبانه را از چشمانش گرفته بود و حالا تنها اویی بود که صبح آن زندان را بدون لحظه ای خواب، به چشم میدید!

انگشتهایش را با کلافگی بر روی چشمهای گود افتادش کشید، بازهم همان تصویر تکراری از آن جسد بود
که تا پاسی از صبح از مقابل نگاهش کنار نرفته بود.
با احساس تکان خوردن و نیم خیز شدن هوسوک از روی تخت زیرین آب دهانش را فرو داد، پس بالاخره او هم از خواب دلکنده بود!
هوسوکی که تمام شب گذشته او را نادیده گرفته بود و پس از شام و اتفاقاتش لحظه ای هم به او نگاه نیانداخته بود.
اگرچه کمی حق داشت، "اما نادیده گرفتن به هیچ وجه رفتار شایسته ای نبود !"
پوزخند کجی به سطح توقعاتش زد و نگاهش را از سقف کسل کننده ی بالای سرش گرفت، حتی سقف ها هم در آن زندان خیره میماندند، خیره و چنان سرکش که اگر توانش را داشت، سقف بالای سرش را هم آوار میکرد!

با پیچیدن صدای قدم های کرخت هوسوک و مسیر تکراری اش به سوی رو شویی، نگاهش را از بالای تخت به او دوخت.
ماهیچه هایش را به نمایش گذاشته بود و رکابی اش چروک شده و نا مرتب خودنمایی میکرد!
مقابل آینه متوقف شد و درحالیکه دست ها و صورتش را میشست از داخل آینه نیم نگاهی به او انداخت، نیم نگاهی کوتاه که در کسری از ثانیه پایین افتاد:
-پس نتونستی بخوابی...
لبخند محوی زد اولین جمله ی هوسوک پس از ساعت ها، بدون شک ارزشمند بود!
سرش را به طرفین تکان داد و بر روی تخت نشست:
-نه!
-کم کم به این وضعیت عادت میکنی تهیونگ!
در حالیکه پاهایش را از تخت آویزان میکرد نگاه زیرکانه ای به او انداخت و به آرامی از تخت پایین پرید:

-کدوم وضعیت...
با کج شدن قدم های هوسوک به سوی توالت کنار تخت پلک هایش را بر روی هم فشرد و زیر لب غرید:
-نگو که میخوای اینجا دستشو...
-نمیخوام!
هوسوک عصبی زبانش را بر روی لبهایش کشید و با لحن بلند تری ادامه داد:
-نمیخوام... از وقتی توی کوفتی اومدی اینجا هیچی نمیخوام، بیرون از این بند خراب شده دستشویی هست، نترس جلو تو نمیکشمش پایین!
خنده ی نصفه ای به اخم های گره خورده و ارتعاش صدای او کرد و درحالیکه قدم هایش را به سوی او میکشید با سرکشی زمزمه کرد:
-دیروز که اینطور به نظر نمیرسید!

INRED | VKOOKWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu