Part 26♨️

4.8K 563 233
                                    

"قسمت بیست و ششم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت بیست و ششم"

-یونگی مین هستم... مامور ناظرت!
با پیچیدن صدا و لحن مصمم آن ناظر، نگاهش از چهره ی جدی‌ او به پایین کشیده شد.
دستهایش؛ دستهای پر ثباتی که مقابلش دراز شده بودند!
آب دهانش را فرو داد و با تاملی پیچیده در افکارش، با تعلل دست کم حرارتش را گره ی دست محکم و پر سکون او کرد.
-امیدوارم این چند ماه، بتونیم ساعات خوشی رو کنار هم داشته باشیم.

ساعات خوش؟
یونگی با ورودش اضطراب را آورده بود، لایه ای خاکستر شده از همان آتش شعله ور..‌. کدام ساعات خوش؟

لبخندی تصنعی بر لب آورد و درحالیکه سرش را تکان میداد، دستش را به آرامی از میان گره ی دست او بیرون کشید:
-همچنین...
-بهتره کارت رو زود تموم کنی ناظر مین!
با پیچیدن لحن قاطع و یخ زده ی تهیونگ، بی اراده نگاهش به سوی او کشیده شد، "همان نگاه سوزان و ذوب کننده ای که حالا آنچنان دریغ شده بود که وجودش را منجمد کند!"
تهیونگی که بی تفاوت نسبت به آن دو قدم هایش را به سوی آشپزخانه کشید:
-یونگی چیزی میخوری؟
یونگی با نیشخند واضحش نگاهی به اطراف انداخت و درحالیکه قدم هایش را به سوی میز صبحانه میکشید، زمزمه کرد:
-از کی تا حالا انقدر مهمون نواز شدی؟
انگشتهایش را بر لبه ی میز چیده شده از صبحانه کشید و مسیری طولانی را با آن باریکه های شیری رنگ پیمود:

-که انقدر مفصل صبحونه درست میکنی؟!
-از همین امروز، حالا بگو چی میخوری؟
لبخندی به حاضر جوابی او زد، "تهیونگ همان بود، همان کاربلدی که با زبانش نیشی زهرآلود میزد و با نگاهش بر جای نیشش پادزهر میریخت..."
-قهوه!
تهیونگ سری به نشانه ی مثبت تکان داد و بی آنکه نگاهی به جونگکوک خیره و مسخ شده ی وسط سالن بیاندازد، وارد آشپزخانه ای شد که تا حدودی دیدش را از آندو می‌گرفت...
-خب جئون، میتونی بشینی تا با هم بیشتر آشنا شیم؟
جونگکوک با گیجی نگاهش را به سوی صدا و ناظری کشید که دکمه های کتش را باز میکرد، همان "یونگی" نام گستاخی که با
باز کردن دکمه های کت خاکستری اش، روی صندلی نشست، همان صندلی ای که باید جای افسرزاده میبود و همان صندلی ای

که روی میز مقابلش، صبحانه ی تهیونگ و آب پرتقالش ماسیده بود!
با دهانی خشک شده و گیج از موقعیت، نگاهی به لبخند و رد اشاره ی دست او انداخت، به صندلی مقابل اشاره میکرد؟
برای او جا تعیین میکرد؟ چه حقارتی!
قدم هایش را به سوی صندلی باز گرداند و بی توجه به سر و صدای دست های عصبی تهیونگ در آشپزخانه به دنبال حاضر کردن تنها یک فنجان قهوه، بر روی صندلی مقابل یونگی جایگرفت.
نیم نگاهی به چشم های کشیده ی او انداخت، "همچون شکارچی در کمین شکار به او خیره مانده بود، نگاهش بوی "دردسر" میداد و یا "دردِ سر"؟"

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now