Part 15♨️

7.5K 794 548
                                    

"قسمت پانزدهم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"قسمت پانزدهم"

(سه روز بعد؛ ۲۰۲۱/۰۲/۰۱ ؛ بیست و نهمین روز زندان؛ پایان فرصت سه روزه!)
"۱۰:۳۰"

"تهیونگ کیم، بخش بی؛ ملاقاتی داری!"

با پیچیدن نامش برای چندمین بار از آن بلندگوی مزاحم، بی خبر از اخم غلیظی که ابروهایش را در خود بلعیده بود به سوی انتهای راهرو  و اتاقک‌های ملاقات کشیده شد.
حتی به یاد نداشت آخرین باری که "خواب" مهمان پلکهایش شده بود چه زمانی بود، تمام آن سه شبانه روز را همچون تشنه ای

پر عطش در انتظار سراب، بیدار مانده بود؛ بی آنکه به خواب اجازه ی هم آغوشی با وجودش را دهد.
حالا تنها سری سنگین شده و پلکهایی سوزناک بود که برای دقیقه ای خواب، به التماس درآمده بودند!
آب دهانش را فرو داد و مقابل نگهبان پیر متوقف شد، همان پیرمرد پابلو نامی که قبلا هم او را دیده بود.
-تهیونگ کیم؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و نگهبان پیر به سمت راست اشاره کرد.
-انتهای راهرو دومین اتاق، سمت راست!
با سر تایید کرد و بی توجه به احساساتی که به ناگه گریبان گیرش شده بود، به انتهای راهرو قدم برداشت.
حقیقت آن بود که از بخش "بی" متنفر بود!
در واقع آن چه ملاقاتی بود که فاصله ی میانیشان را شیشه پر میکرد و تنها راه ارتباطی میانشان آن تلفن بود؟!

چگونه یک "منتظر" میتوانست "انتظارش" را بدون به آغوش کشیدن، سرکوب کند؟!
آب دهانش را فرو داد و بالاخره مقابل دری که ملاقاتی اش را در خود جای داده بود متوقف شد، پس بالاخره خواهرش خودش را رسانده بود!
با تصور چهره ی سرکش و پوزخند بر لبِ زیبای او، بی اراده لبخند کمرنگی مهمان لبهایش شد و درحالیکه نفس هایش را منظم میکرد دستش به دور دستگیره پیچیده شد.
با باز شدن در و فرو رفتنش میان انبوهی از تنهایی و سکوت، آب دهانش را فرو داد و در حالیکه قدمهای مرددش را به داخل اتاقک میکشید، روی صندلی مشکی رنگ مقابل شیشه جا گرفت.
آنسوی شیشه ها خالی از خواهرش و یا هرکسی بود!
نفسش را به نرمی رها کرد و درحالیکه تکیه اش را به صندلی میداد نگاه پر انتظارش را به دری که آنسوی شیشه ها بود دوخت.

سوهیونگ هرگز دیر نمیرسید، زمان و هدف برای او از مهمترین امرها در زندگی اش بود!
با باز شدن در، نگاهش بالا کشیده شد و ورود مرد بلند قامت و کت و شلوار پوشیده، میان چهارچوب در کافی بود تا کنج نگاهش لبخند محوی بنشیند...
مرد بلند قامتی که دهه ی پنجاه سالگی اش را میگذراند، با آن وجود هنوز هم جوان به نظر میرسید؛ جدی، با اخم ثابتی که هرگز پیشانی اش را رها نکرده بود.
موهایش همچون همیشه به بالا هدایت شده بود و خط اتوی کت و شلوارش بُرنده بود؛ گویا برادرش میان کت و شلوار زاده شده بود!
بی اراده لبخند روی لبهایش پر رنگ تر شد، بیونگهون تا بوی دردسر را احساس نمیکرد خودش را نشان نمیداد و حالا او آنجا بود؛ پس دردسری در راه بود!
با لبخند برادرش، لبخندش دندان نما شد و بیونگهون چند قدمی را به سوی شیشه های میانشان برداشت و باز هم به سوی در

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now