Part 17♨️

6.3K 687 512
                                    

"قسمت هفدهم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت هفدهم"

"خاطره هایی وجود دارند؛ خاطره های تلخ و شیرینی که ما را به چیزی که قرار است بشویم، شکل میدهند! قابی از حقایقِ حاملِ احساساتِ لبریز که نحوه ی رسیدن به جایگاهِ حال را ارائه میدهند... حتی اگر با گذشت زمان، جزئیاتش تار شده باشند، انسان ها همان تجربه هایی هستند که آنها را ساخته اند!"

درست همچون رئیس زاده ای که خلاف جهت "او" به سوی بند نهم کشانده شده بود، بیخبر از قلبی که پشت سرش برای "او" به جا گذاشته بود؛ از چه زمان و با چه حقی قلبش آنگونه تند تپیدن را آموخته بود؟ با چه وقاحتی؟!
همان جونگکوکی که تمام خاطرات تلخ و شیرینش همچون فیلمی تراژدی از مقابل نگاه ماتش میگذشت بی آنکه بخواهد نگاهش را گره ی آن کند، همان خاطراتی که او را در قالب بی حسی از "رئیس زاده" شکل داده بودند!

-سیزده سی و یک رو بازش کن.
با باز شدن در ریلی و پر سر و صدای مقابلش، پلکهایش را روی هم فشرد و باز شدن میله های مقابلش کافی بود تا نفس میان سینه اش حبس شود؛ قبلا بارها بند بالا را دیده بود اما چرا حالا قلبش تیر میکشید؟!
بی توجه به جثه ای که بر تخت زیرین خوابیده بود و کتابش را روی چهره اش قرار داده بود؛ با فشاری که به سرشانه اش وارد شد به داخل هل داده شد و درحالیکه با احساساتی درهم گره خورده لبهایش را بر روی هم میفشرد، نگاهش را به خروج نگهبان از سلول دوخت.
-قوانین بند بالا رو که بلدی جئون اینطور نیست؟
نیم نگاهی خالی از احساس به نگهبان درشت هیکل و نیشخند بر لب مقابلش انداخت، ده سال زندگی پشت میله ها او را حافظ انجیل کرده بود، قوانین که جای خودش را داشت!

"خاطرات تلخی دارید، حس میکنید بهتون خیانت شده؛ اما بذارید یادآوری کنم... که خدای واحد همیشه نسبت به همه ی مخلوقاتش بخشنده است."

با پیچیدن صدای پیر و نفرین شده ی آن کشیش سفید پوش، میان افکار پر شده از حرفش، لبخندی به تلخیِ خاطراتش کنج لبهایش نشست، خدای واحد شاهد تلخی زندگی اش بود و دست و پا زدن در عمق سیاهی اش را میدید؟
میدید و دستهایش را نمیگرفت؟ یا او هم با سیاست بود؟!
شاید هم حق با آن کشیش متجاوزی بود که حالا روحش به سوی معبودش به پرواز درآمده بود و در کنار خالقش بر سر یک میز نشسته بود!
شاید او را میدید؛ شاید نسبت به او هم بخشنده بود...
شاید از بخشندگی های او بود که حالا معلق شده میان سلولی نحس مانده بود و میله های فلزی مقابلش با همان صدای گوشخراش بسته میشدند!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now