Part 65♨️

843 71 4
                                    

" قسمت شصت و پنجم "

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


" قسمت شصت و پنجم "

با احساس کوبیده شدن نفسهای داغ مرد بزرگتر روی صورتش لبخند سرکشی زد و نگاهش را میان اجزای چهره‌ی بیتاب او چرخاند:
-یا...
-پیشنهاد بهتری داری؟!
با قدم بلندی او را به در پشت سرش سنجاق کرد:
-با خواسته‌ی تو پیش میریم رئیس... همیشه سخت به رضایت میرسی!
پاسخش صدای خنده‌ی او بود و رقص جنون وار انگشتهایی که میان انحنای گردنش فرو رفت، جونگکوکی که دستش را گره‌ی گردن او کرد و با احتیاط مردش را به سوی خود کشید:
-نه تا زمانی که پای تو وسط باشه افسر کیم...
لبهایش روی لبهای او سایه انداختند:

-یک ساعت فرصت داریم اتاق رو شرمنده‌ی این هم آغوشی کنیم و یک ساعت بعدش رو هم صرف آمرزش از دیوارهاش میکنیم!
اتمام جمله‌اش برابر شد با کوبیده شدن لبهای تشنه‌اش روی دندانهایی که به گستاخی نور زندگی‌اش میخندید!
دندانهای ردیف و مروارید نمای مرد بزرگتری که نفسهایش پوست صورتش را به بازی جنون‌وار عاشقی فرامیخواند؛ تهیونگی که با هر نفس سنگین، بخشی از قلبش را فرو میریخت و حالا او را چنان به در پشت سرش سنجاق کرده بود که شرم کند از صدای نفسهایش...
دستش گره‌ی مشتی از موهای او شد و درحالیکه دست دیگرش را حلقه‌ی انحنای کمر او میکرد به بوسه‌ی دلتنگ، اجازه‌ی پیشروی داد؛ لبهایش از یکدیگر فاصله گرفتند و لحظه‌ای بعد تنها داغی و رطوبت لبهای مردی بود، که طعم آشنایش هوش را از سرش میپراند!

مردی که حالا لب پایینش را به میان گرفته بود و چنان از آن کام میگرفت که گویا قصد خاکستر کردنش را داشت، میبوسید و نفسهایش را نفس میکشید!
دستهایش به آرامی پایین کشیده شدند و دور انحنای کمر او حلقه‌ای محکم شده ساختند "چنانکه گویا با آغوشش خواستار تثبیت مالکیتش بود؛ هر کس و ناکسی نمیتوانست رئیسش را از او دور کند!"
بوسه‌ای دیگر بود و صدایی که ترکی دیگر به دیوار خجالت زده‌ی نمدار اضافه کرد!

با لبخند شدن جونگکوک، متقابلا لبخند پهنی زد و درحالیکه پلکهایش تاریکی را رها میکردند نگاهش را به پسری دوخت که با چشمهایی باز و براق خیره به بوسه‌هایش مانده بود؛ آب دهانش را فرو داد و خودش را کمی عقب کشید:
-دلم برات تنگ شده بود، رئیس...

جمله‌ای که کافی بود تا دو قلب در میان دو جسم دلتنگ، شکسته شود؛ آندو دلتنگ یکدیگر بودند و دروغ چرا؟! اگر می‌توانستند تمام آن دو ساعت، فقط یکدیگر را میبوسیدند!
-دلم خیلی برات تنگ شده، جونگکوک!
با پیچیدن لحن صادقانه‌ی مرد بزرگتر، لبخند محزونی را نثارش کرد و درحالیکه گره‌ی دستش را از کمر او رها میکرد، آن را بالا کشید؛ حالا دو سوی گردن او را به نوازش گرفته بود بی‌آنکه بتواند لبهای دلتنگش را برای تک واژه‌ای از هم جدا کند.
رقص ابریشمهای او با نوک انگشتهایش بود و سکوتی که تنها در صدایی رهایی نفسهای سنگینشان خلاصه میشد؛ او هم دلتنگ بود و کاش به زبان می‌آورد...
بیتوجه به سرمایی که لرز به کمرش انداخته بود سرش مایل شد و برای بار دوم آغازگر بوسه‌ای دیگر شد؛ اینبار کوتاه و باشرم اما عمیق:
-منم، همینطور افسر...
نیشخندی به نگاه خیره‌ی او زد:

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now