Part 44♨️

2.7K 260 89
                                    

" قسمت چهل و چهارم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


" قسمت چهل و چهارم"

-نه تا زمانیکه مشتریت، رئیس حرومزاده‌ی بند هشتم باشه!

ثانیه‌ای سکوتِ حاکم بود و با تعللی کوتاه صدای آشنا و متحیری که میان مغازه‌ی خاک خورده پیچید.
-لعنت!
همان واژه‌ای که کافی بود تا لبخند آن رئیس‌بند به پهنای چهره‌اش باز شود و پسر کوچکتر و زخمی‌ هرچه کار میان دستهایش بود، روی میز رها کند:
-منتظرت بودم رئیس جئون!
در سکوت، پشت جونگکوک قرار گرفته بود؛ پیکره‌ی بی نقصی که حالا می‌توانست لبخند پهن او را بدون خیره ماندن به چهره‌اش تشخیص دهد؛ مردی که مقابلش خیره به آن پسر بابی

نام مانده بود و حالا نگاه او را داشت و افسوس که حالا نگاهش برای دیگری بود!

اگر به لبخند او در پس جمله‌ی بابی حسادت میکرد برای خودش افت داشت، اما برای چه احساساتش به تلخی سوق پیدا کرده بود؟!
آب دهانش را فرو داد و در کسری از ثانیه نگاه بابی به سویش چرخید:
-ببین کی اینجاست، افسر کیمِ گری‌سی!
پوزخندی به جمله‌ و لحن طعنه‌آمیز او زد نگاهش را میان چهره‌ی او چرخاند؛  چهره‌ای که سن اندکش را فریاد میزد، زخم‌های اطرافش و البته لبهای نسبتا درشتی که کج میخندید!
بابی چهره‌ی زیبایی نداشت، اما که گفته بود تمام خوبان زیبارویند؟! صداقت و ذات پاک آن بچه در نگاهش موج انداخته بود!
-تو آسمونها دنبالت میگشتیم!

بی‌توجه به میزان وقاحت او، آن هم پس از محبت‌هایی که نسبت به آن پسر کم سن و سال داشت، لبخند کمرنگی زد و بابی با
حالتی گیج شده از پشت کانتر به سوی انتهای مغازه و محدوده‌ای نا مشخص به راه افتاد:
-بشینید، بشینید که حرفهای زیادی داریم!
با اتمام جمله‌اش آن دو را تنها گذاشت و پشت محدوده‌ای که مقابلش دیواری کوتاه کشیده بودند ناپدید شد؛ حالا باز هم او تنها مانده بود و صدای تپش‌های قلب پسری، در یک قدمی‌اش!
نفسش را با صدا رها کرد و در کسری از ثانیه چهره‌ی لبخند بر لب جونگکوک به سویش چرخیده شد:
-نمیخواستم تو رو از زندگی بندازم تا بیای اینجا به چرندیات این بچه گوش بدی!
"جمله‌‌های جونگکوک مملو از صداقتهایی خالصانه بود همیشه آنطور بود!"

به حق که "چرندیات" واژه‌ای اگرچه گستاخانه و بی‌پرده، اما حقیقت محض بود و "بچه" برای مخاطب قرار دادن آن بچه ساخته شده بود؛ اما آنچه قلبش را به تپش وا میداشت
جونگکوکی بود که در آن موقعیت هم تنها به فکر او و درگیری‌هایش بود!
-من خودم خواستم اینجا باشم جئون...
کنج لبهایش را پایین کشید و درحالیکه نگاهش را سر تا پای پسر کوچکتر می‌چرخاند نیشخند زد:
-حالا هم با اون لباسهایی که عجیب تو تنت نشستن اونطوری به من نگاه نکن!
لباسهایش؟! امان از آن پوشش سر تا پا غرق شده در سیاهی!
-اوه افسر... اتفاق خاصی برات میفته؟!
گستاخ بود! گستاخ بود و امان از گستاخی‌هایش؛ امان از جمله‌های نیشداری که شیرین شده بودند!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now