Part 19♨️

5.9K 629 361
                                    

"قسمت نوزدهم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت نوزدهم"

(21:12)

لبهایش روی فنجان داغ قهوه خشک شده بود و نگاهش بر آن سوی پنجره!
پنجره ای سر تا سری که عظمت شهر را بر رخش میکشید...
رخی که در آن ساعات حتی با سیلی هم سرخ نمیشد!
کم حرارت و یخ زده، درست نقطه ای مقابل قهوه ی داغی که لبهایش را میسوزاند اما افسوس که وجودش یخ زده تر از احساس حرارت آن بود!
بی توجه به دستی که مدتها مقابل لبهایش معلق مانده بود نگاهش را میان ساختمان های اطرافش چرخاند، عجیب نورانی بودند و بوی زندگی میدادند...

بوی خاک نم زده ای که بدون شک پشت آن شیشه ها از مشامش دریغ شده بود!
"گویا آن شب همه چیز برایش تضاد داشت، نور بود و نور در اوج تاریکی هایش؛ آن چنان که اگر توانش را داشت، شبِ شهر را هم به خاموشی میکشید."
پوزخند سردی به افکار پوچش زد و درحالیکه نگاهش را از پنجره و منظره ی بی نقص مقابلش میگرفت قدم هایش را به عقب برداشت و همان کافی بود تا با احساس سرمای لبه ی میز پشت سرش، پاهایش متوقف شوند!
بی آنکه ذره ای از قهوه ی میان دستهایش بچشد، به سوی میز کارش چرخید و بی توجه به پرونده های سنگین شده و کاغذ های روی میز، فنجانش را روی آن قرار داد؛ در واقع قهوه هم نمیتوانست آن برج یخ زده را گرم کند!
دستی کلافه بر صورتش کشید و با آشفتگی قدم هایش طول اتاق بزرگ و مدفون شده میان تاریکی را قدم برداشتند...

اتاق کذایی و نفرین شده ای که از سانت به سانت آن بیزار به نظر میرسید و هر گوشه از آن برایش، حکم تکه ای از آن زندان را داشت!
بی خبر از قلبی که میان سینه اش فشرده میشد، قدم های سرکشش مقابل تابلوی بزرگی متوقف شدند که اشباع شده از چهره های آشنا بود.
خیانت کرده بود؛
زخم زده بود؛
نابود کرده بود؛
و قبول خودش با کاری که کرده بود، دردناک تر از انتظارش بود!
گویا با زندگی یک ماهه در گری سی کل وجودش را میان آن "جا" گذاشته بود...
لبخند تلخی مهمان لبهایش شد، خودش هم میدانست که قلبش را برای چه کسی در آن خاکسترِ سیاه از پرتقالی پوشان، جا گذاشته است!

آب دهانش را فرو داد و انگشتهای بلند و کشیده اش، به سوی تابلوی نخ کشی شده ی مقابلش لغزیدند...
نخ هایی که سرخ بودنشان هم تداعی کننده ی "سرخپوش" بود!
سرخی هایی که در میان مدارک شناور بودند؛ چهره هایی آشنا که حالا هر کدام جمله ای از خود باقی گذاشته بودند.
نامجونی که دم از بیل زدن میان زندگی مردم زده بود؛
اندکی پایین تر و مایل، چهره ی گستاخ متیو و موهای بلوندش، متیویی که تداعی کننده ی آن روز و آشپزخانه اش بود؛
پایین تر جکسون...
لبخند کجی زد، جکسون تنها اغراقی تو خالی بود، خالی تر و حقیر تر از آنکه بخواهد به او فکر کند، اگرچه عکس ها برایش کافی بودند تا کل آن یک ماه و اندی مقابل نگاهش رد شود!
دستی که نرسیده به ظرف غذایش، سرکوب شده بود و البته آن بسته ی کوکائین!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now