Part 25-A♨️

5.5K 605 384
                                    

" قسمت بیست و پنج  بخش اِی "

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


" قسمت بیست و پنج  بخش اِی "

"به خونه؟"
منظور کیم کدام خانه بود؟!
مگر نمیدانست جئون بیرون از گری‌سی هیچ خانه ای ندارد؟
"مگر نمیدانست زندان تر از آن داخل، همان بیرونی بود که حالا هوایش نفسهایش را میسوزاند؟!"
نمیدانست عادت ریه هایش تنفس میان مشتی از خاکستر های گری‌سی بود؟!

آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به سوی تهیونگ کشید.
"تهیونگ و لبخند زیبایش؛
تهیونگ و برق درخشان نگاهش؛
همان مرد غرق شده در میان سیاهی های لباسش!"

همان مردی که حالا حتی با نگاه خیره اش هم، او را به آغوش میکشید!
آغوش؟
"بدون اغراق پشت هر آزادی آغوشی باز شده پنهان شده بود، یک خانواده، یک دوست، یک آشنا، یک معشوق و یک عاشق؛ ولی حالا دردناک تنها بودنش بود، دردناک آن بود که آغوشی برایش باز نشده بود!
همانطور که میدانست بیرون از آن خرابه هم، تنها تر از تنها بود.
پس چه فرقی میان اسارت و رهایی برایش باقی مانده بود؟"

-برو جئون، وقتشه!
با فشاری که توسط جیمز به بازویش وارد شد، آب دهانش را فرو داد و بی اراده لبخند ناباوری مهمان لبهایش شد، لبخند کمرنگ و تلخی که از نگاه تهیونگ به دور نمانده بود.

نیم نگاهی به جیمز انداخت و درحالیکه پاکت میان دستش را میفشرد، قدمی به سوی تهیونگ برداشت، همان تهیونگ مسخ شده ای که نگاهش این بار بر تارهای رقصان موی او قفل شده بود!
چه از جان موهایش میخواست؟ ای کاش میدانست...
گویا آن ابریشم های بلند شده ی مشکی رنگش، دلیلی بر رهایی نفس های مرد بزرگتر شده بود، اگرنه آن نگاه خیره چه بود؟!
قدمش به جلو کافی بود تا تهیونگ با لبخندی واضح نیم نگاهی به جیمز بیاندازد:
-از اینجا به بعدش با منه جولیان، میتونی بری!
جیمز لبخند کجی زد و درحالیکه سرش را تکان میداد قدمی به عقب برداشت:
-خوبه افسر... امیدوارم حداقل جئون بیرون از این خراب شده بهت پا بده!

بی ارداه پوزخند صداداری از میان لبهایش رها شد، آن نگهبان پا فراتر از حدش گذاشته بود، آنچنان که حالا تپش های شدت گرفته ی قلبش تنها با جمله ی او نامنظم شوند!
جیمز با پوزخند پر رضایتش نگاهش را به سوی پسر کوچکتر کشید و ادامه داد:
-و تو جئون... نگران نباش تنها کسی که شاهد صدای ناله هات میشه، این حرومزاده ست!
پلکهایش عصبی بر روی هم فشرده شدند، اگر تنها یک روز از زندگی اش باقی مانده بود، بدون شک طوری سر او را زیر آب فرو میبرد که مغزش با پس زدن آب، متلاشی شود!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now