Part 11♨️

8.4K 811 833
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت یازدهم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت یازدهم"

تنها صدای نفس زدن های کشدار "جونگکوک" بود و نبض کوبنده ای که شقیقه های پسر بزرگتر را میان تنگا قرار میداد؛ آنگونه که میتوانست با صدای هر یک از نفس زدن های او، مشتی را نثار چهره اش کند!
اما افسوس که چهره ی آن رئیس زاده برای مشتهایش، زیادی زیبا بود؛ حیف بود که آن چهره را به خون بکشد!
نفس عصبی اش را با مکثی طولانی رها کرد و درحالیکه دستی بر چهره ی کلافش میکشید، نگاهش را به جونگکوکی داد که ایستاده تکیه اش را به یکی از ماشینهای لباسشویی داده بود:
-جونگکوک محض رضای خدات، با دهن بسته نفس بکش...
اما پسر کوچکتر در دنیای دیگری فرو رفته بود؛ برای چه آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست نفس بکشد؟ برای چه آنقدر وقت کشی میکرد؟!

مگر یک قاتل با خون دیدن آنگونه از خود بیخود میشد که نفس کشیدن را فراموش کند؟ آنگونه که رنگ گچ دیوار شود و لبهایش به رنگ ارغوان؟!
با نگرفتن پاسخی از سوی او، زبانش را بر روی لبهای ترک خوردش کشید و قدمی به سوی یکی از ماشین های خشک کن برداشت؛ درحالیکه تمام محتویات شسته شده را بیرون میکشید، نگاهی به آن لباسها انداخت. بی توجه به سایزشان شلوار و پیراهنی را بیرون کشید و با قدم هایی بلند خودش را به سوی جونگکوک کشید؛ همان رئیس زاده ای که داشت از تنگی نفسهایش میمیرد!
باید هرچه سریعتر لباسهای خونی‌شان را عوض میکردند و از آن خشکشویی بیرون میزدند.
آب دهانش را فرو داد و بی توجه به درد گلویش درحالیکه لباس ها را میان دستهایش میفشرد خودش را به جونگکوکِ یخ زده رساند:
-بیماری خاصی داری؟

جونگکوک نگاه خیس شده از سرفه هایش را به او دوخت و همان تلاقی برای نگران تر شدن پسر بزرگتر و متشنج تر شدن جو کافی بود!
-تنگی نفس...
با پیچیدن صدای خفه شده ی او، لبهایش را بر روی هم فشرد و مقابل پسر کوچکتر ایستاد؛ درحالیکه لباس های میان دستش را روی سینه ی او میفشرد نگاهش را میان چهره ی عرق کرده اش گرداند:
-الان قرصی اسپری ای چیزی همراهت...
-باید بریم کیم ...الان میرسن...
حق با او بود؛ به زودی نگهبان ها سر میرسیدند و زندگیشان بر باد میرفت؛ پلکهایش را بر روی هم فشرد و با صدای آرامی زمزمه کرد:
-لباسهاتو عوض کن.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now