∆part32∆

143 31 127
                                    

توی اتاقی که بهش داده بودن قدم میزد و به سرنوشت تلخ خودشو تهیونگ فکر میکرد.

مگه اون دو تا نوجوون چه گناهی کرده بودن که باید توی اوج دوست داشتن از هم جدا میشدن.

احساس خفگی میکرد برای اینکه هوای اتاق عوض بشه سمت پنجره رفت و بازش کرد.
با تعجب به آسمون نگاه کرد. کی بارون گرفته بود؟!پس چرا اون متوجه نشده بود!!!!!
با صدای رعد و برگ یه قدم عقب رفت.

خواست پنجره رو ببنده که متوجه سایه ای توی حیاط شد.
با خودش گفت:کدوم دیوونه ای زیر بارون وایمیسته تا خیس بشه.

سرشو تکون داد ولی قبل از اینکه پنجره بسته بشه توقف کرد با دقت بیشتری نگاه کرد.
ده سال دوری باعث نشده بود نتونه هیکل عشقشو تشخیص بده.

اخمی روی پیشونیش نشست:هنوزم مثل همون وقتا دیونه ای
بدون اینکه پنجره رو ببنده برگشت و از اتاق بیرون رفت.
☆☆☆☆☆☆
سرشو بالا گرفته بود تا بارون روی سر و صورتش بریزه .

نمیخواست کسی اشکاشو ببینه. مگه اون توی این دنیای بزرگ جز جیمینش چیز دیگه ای میخواست چرا همونم دنیا ازش دریغ کرده بود.
باید چیکار میکرد بعد از شنیدن حرفای جیمین بهش کمی حق میداد ولی با همسرش چیکار میتونست بکنه.

تمام حرفای اونو قبول کرده بود ولی نمیتونست باور کنه جیمین مجبور به ازدواج شده باشه. اصلا بر فرص اینکه اون مجبور به این ازدواج بود بازم از تصور بودن کنار اون دختر، خوابیدن کنارش، لمس کردن بدنش...... نه قطعا اگر بیشتر بهش فکر میکرد دیوونه میشد.
.
.
از پله های امارت با عجله پایین رفت.
کنار در دو تا نگهبان وایستاده بودن جرات نزدیکی به رئیسو نداشتن.
یهویی چتر یکیشون از دستش کشیده شد.

برگشت و جیمینو دیدن که با عجله سمت رییس میره.

*باید جلوشو بگیریم....
&نه نمیتونیم مگه نشنیدی رئیس چه دستوری داده هیچ کس حق نداره نزدیک این پسره بشه.

تقریبا سر تا پاش خیس شده بود. حتما سرما میخورد.
با قطع شدن یهویی بارون با تعجب و گنگی به بالا سرش نگاه کرد. کی بارون قطع شده بود.؟!
یهویی نگاهش به چتر سیاه افتاد.

ت:مگه نگفتم کسی مزاحمم نشه.
با اخم برگشت تا حساب بادیگاردشو برسه که با دیدن دو چشم سیاه سر جاش میخکوب شد.

توان حرف زدن ازش گرفته شده بود محو مرد روبه روش ایستاده بود.
جیمین بدون اینکه حرفی بزنه دستشو گرفت چتر رو بین دستاش گذاشت و بالا سرش قرار داد.

بعد همونجور که با اخم و جدیت نگاه میکرد کتشو دراورد و روی شونه های تهیونگ انداخت.

ج:هنوزم مثل بچه ها رفتار میکنی. آخه چرا مواظب خودت نیستی اگر سرما بخوری چی؟

همینطور بی حرکت و محو ایستاده بود.

ج:باید حساب اون بادیگاردای بی عرضتو برسم پس حواسشون کدوم گوریه؟

  Game OverWhere stories live. Discover now