part9

153 45 27
                                    


تصمیم گرفت امشب خودش رانندگی کنه.
جویی مثل همیشه که عشقش رانندگی میکرد محو صورتش شده بود.

فرمونو آروم چرخوند و وارد خیابون اصلی شد.
+گردنت درد میگیره
از فکر بیرون اومد:هوم؟

+اون بیرون منظره های قشنگتری برای دیدن هست چرا زل زدی به من؟
جویی از اینکه دوباره دستش رو شده خجالت زده شد:حالا مجبوری به روم بیاری؟

+وقتی یکی بهم زل بزنه تمرکزمو از دست میدم. دوست نداری که تصادف کنیم؟

سرشو با قهر برگردوند سمت پنجره و بیرونو نگاه کرد.
با دست آزادش به موهاش دست کشید:اوخی باز این دخترمون قهر کرد

_قهر نکردم فقط نمیخوام تصادف کنیم
جمله آخرشو محکم ادا کرد.
+قهر نکن دیگه، داشتم باهات شوخی میکردم

_همیشه همینطوری ای میزنی تو ذوق آدم بعدش میگی شوخی کردم
اصلا دوست دارم نگات کنم ...
شوهرمی، عشقمی، حقمی فقط و فقطم برای خودمی..
قراره به محض وارد شدن به این مهمونی تنهام بزاری و بری پیش همکارای خشکت منم کنارت نیستم کلیم چشم قراره بهت نگاه بندازن حق دارم قبلش یه دل سیر نگات کنم

+خوبه خودت اصرار داری تو این جور مهمونیا شرکت کنیم
بعدشم مگه نمیگی من برای خودتم پس دیگه از چی میترسی خو بزار اونا نگام کنن.

جویی برگشت و اینبار در سکوت نگاه معناداری به جیمین انداخت

+باز چی شده؟!
_چرا هر بار که از نگرانیام حرف میزنم یکبار نمیگی نگران نباشم چون قلب دادستان فقط برای خودته؟

+منظورت چیه؟
_هیچی ولش کن

+نه بگو ببینم تو اون مغزت چی میگذره
_چرا نمیگی منم که فقط توی قلبتم چرا مطمئنم نمیکنی.

+دیوونه شدی؟!!! من الان شوهر کیم؟ یعنی دلیل از این محکم تر؟!!! من که هر بار میگم دوست دارم ..جویی عزیزم چرا بهونه میاری گفتم که داشتم باهات شوخی میکردم خواهش میکنم بس کن، بزار با قیافه های گرفته وارد مهمونی نشیم.

جویی قانع نشد ولی ترجیح داد سکوت کنه.
بالاخره به ویلای بزرگ پدر جویی رسیدن.
مسافت نسبتا ۱ کیلومتری رو رانندگی کردن تا به ساختمون اصلی برسن.

جیمین توی پارکینگ مخصوص ماشینو پارک کرد.
از ماشین پیاده شد و کتشو مرتب کرد.
سمت جویی رفت و درو براش باز کرد.
با اینکه هنوز دلخور بود ولی به دو دلیل
نمیخواست بی احتیاطی کنه.

یکی اینکه نمیخواست برای خبرنگارا و بقیه موردی برای شک پیش بیاد و شایعه درست بشه که دختر دادستان با شوهرش اختلاف داره.
دلیل دومشم این بود که توی این مهمونی دخترای سینگل زیاد بود و اگه کسی حتی یه ذره شک میکرد رابطشون شکرآبه سریع برای بدست آوردن دادستان اقدام‌ میکردن

جویی همیشه توی دلش به جیمین لعنت میفرستاد که چرا اینقدر خوشتیپ و جذابه.

جیمین دستشو سمت جویی گرفت و جوی با لبخند دستشو دور بازوهاش انداخت.
+بریم عشقم؟
_بریم
به محض ورودش به مهمونی سمت پدر و مادرش که میزبان بودن رفت.

آقای پارک با دیدن دختر و دامادش لبخند بزرگی روی لباش نقش بست.
*جویی دخترم خوبی؟
_مرسی آپا..

جیمین با احترام سرشو سمت پدرزنش خم کرد:حالتون خوبه پدرجان
*چرا خوب نباشم وقتی همچین داماد برازنده‌ای دارم

مادر جویی نیم نگاهی به صورت گرفته دخترش کرد:چیزی شده دخترم؟ بنظر گرفته میای...

جویی که وقتی به مادرش میرسید نمیتونست خودشو نگه داره همینطور که به پدرش نگاه میکرد جواب مادرشو داد:از آپا بپرسید که چم شده
*از من؟؟؟ مکه کاری کردم؟
_بله اینقدر سر جیمینو با کار شلوغ کردین که اصلا وقتی برای من نداره.

پدرش خندید:یادته وقتی اومدی گفتی از یه پسری خوشم اومده که توی دادگستری کار میکنه بهت چی گفتم؟!!!
گفتم با عقلت تصمیم بگیر من بهت هشداد دادم که اولویت این پسر صد در صد کارشه نگفتم؟؟؟
خب این از شانس بدت بوده که بهترین دادستان همسر تو شده...
تو باید بهش افتخار کنی، جای اینکه غر بزنی باید تشویقش کنی.

_آپاااااااا
جیمین لبخند شرمنده ای زد:نه پدر جان جویی راست میگه تقصیر منه سعی میکنم بیشتر بهش توجه کنم.

آقای پارک دست جیمینو گرفت:بیا بریم پسرم، بریم که قراره با کلی آدم جدید آشنات کنم.

مادر جویی دستای دخترشو توی دست جویی گذاشت: این قیافه رو به خودت نگیر عزیزم میبینی که چند تا چشم دنبالتن.
یادته وقتی داشتی باهاش ازدواج میکردی ازت چی پرسیدم؟گفتم با وجود اینکه باباتو دیدی بازم میخوای باهاش ازدواج کنی؟ تو اونموقع عشق جلوی چشماتو گزفته بود و گفتی که از پسش برمیای نمیگم‌ کار راحتیه ولی انتخاب خودته عزیزم. سعی کن با محبت بیشتر جلبش کنی با گله کردن فقط از خودا دورش میکنی.
☆☆☆☆☆☆
برگه رو روی میزش گذاشت.
نگاهی به عنوان نامه انداخت.
مرخصی!!!
سرشو از توی پرونده بلند کردو به چشمای خوش رنگ جانکوک انداخت:پس بالاخره وقتش شد بری سفر؟!

_اگر اجازه بدین خیلی خستم رئیس
+امیدوارم خیلی طول نکشه
_تلاشمو میکنم ولی قول نمیدم
+میدونی که بدون تو اینجا خیلی سوت و کوره
_اوه دارم چی میشنوم؟!!!جناب دادستان دارن ابراز دلتنگی میکنن!!!!
+مسخره بازی درنیار کوک، میدونی که همیشه نگرانتم

قیافه جدی به خودش گرفت:میدونم جیمین هفت سالی میشه که باهات دارم زندگی میکنم.

+پررو نشو بچه همچین میگی زندگی کسی
ندونه فکر میکنه همسرمی...از خودت بی خبرم نزار، مراقب خودت باش. شیطونی نکن....

_ببینم بالاخره اون برگه کوفتی رو امضاش میکنی یانه...
با تردید خودکار برداشت و زیر برگه رو امضا کرد.

کشوی کناریش رو باز کردو مهر رو از داخلش بیرون آوردو زیر برگه رو مهر کرد.
بیا بگیرش و زود شرتو کم کن.

_جناب دادستان نکنه بعد از بیرون رفتنم از اتاق صدای گریت کل اداره رو پرکنه
+جانکوکا میری یا خودم بیرونت کنم؟!

دستاشو به نشونه تسلیم بالا آورد:تو هم مراقب خودت باش.
تا زمانیکه از اتاق کامل خارج بشه رفتنشو دنبال کرد.
بعد از بسته شدن در دوباره سرشو داخل پرونده فرو برد.
☆☆☆☆☆☆☆
سلام قشنگای خودم🥰💋
ریدرای تنبل اما نازنینم
آقا یه ستاره کوچولو رو رنگیش کنید به جایی بر نمیخوره ها😅😋
دادستان یکم از خود متشکر تشریف دارن😎
خیلی حرفم‌ نمیاد پس....
لاو یو💙


 



  Game OverWhere stories live. Discover now