پارت۷

151 46 44
                                    


همینطور که مشغول بستن دکمه های پیرهن مشکی رنگش بود جلوی آیینه ایستاد.
آخرین دکمه رو بست و کشوی بزرگ کرواتاش رو باز کرد.
مردد بود برای انتخابشون که دست جویی کروات زرشکی رو برداشت.
سمت همسرش برگشت به سر تاپاش نگاه خریدارانه ای انداخت.

امشب با پیرهن کوتاه زرشکی رنگی که پوشیده بود بیشتر از همیشه سکسی و زیبا بنظر میرسید.
دستش رو زیر چونش زد و سرشو کمی بلند کرد:بنظرت لباسی که پوشیدی زیادی سکسی نیست؟

با شیطنت خندید و دستشو سمت گردنش بردو کرواتو دور یقش انداخت:خب با همچین شوهر خوشتیپ و سکسی ای که دارم چاره ای برام نمیمونه تا خودمو هم سطحش کنم.
میدونی که همه پشت سرم چی میگن؟بنظرشون برای اینکه بدستت بیارم گولت زدم.

پوزخند زد:میدونی که حرف بقیه برام ارزشی نداره.
جویی که مشغول بستن گره کروات بود متوقف شد با چشمای گرد شده نگاش کرد و به اعتراض گفت:جناب پارک جیمین بنظرت زیادی مغرور و از خودراضی نیستی؟!
الان نباید حرف منو تکذیب کنی؟!!!

+خب یه جورایی راست میگن دیگه با این زیباییت همچین اغفالم کردی که بعد از دیدنت چاره ای جز گرفتنت برام نموند.
سرشو خم کرد و بوسه کوتاه و آرومی روی لبش کاشت.

+امشب حق نداری یه لحظه هم از کنارم دور بشی دلم‌ نمیخواد وقتی بدون منی کسی نگات کنه.

لبخند خجالتی زد و گوشه لبشو از ذوق گاز گرفت
_ منم باید همینو بهت بگم جیمین خان از الان دلم میخواد چشمای تک تک کسایی که قراره تو مهمونی نگات کنن و از کاسه در بیارم.

+اوه همسر من خشن نبود
_وقتی پای تو در میون باشه بایدم خشن بشم.

کت مشکیشو از روی چوپ لباسی برداشت و به عشقش کمک کرد تا بپوشتش.

+بریم دیگه نمیخوام دیر برسیم.
دستشو دور بازوی جیمین انداخت و سرشو کج کرد :بریم یوبو
هر دو همزمان خندیدن و از اتاق خارج شدن.
☆☆☆☆☆☆☆

با صدای در سیگار توی جاسیگاری طلایی رنگ خاموش کرد:بیا تو
جیهوپ وارد شد: هنوز آماده نشدی؟
+حوصله این مهمونیای مزخرفو ندارم.
جیهوپ قدماشو سمتش برداشت:دلت نمیخواد عصبانیش کنی که، بلند شو کمکت میکنم تا زود حاضر شی.

با اکراه از روی صندلی بلند شد.
_حموم رفتی؟
+هوم

_خوبه، چی میخوای بپوشی؟
+هر چیزی، چه فرقی میکنه یه چیزی بده فقط لخت نباشم.

_اتفاقا اونایی که تو اون مهمونین خیلی خوشحال میشن لختتو ببینن.
+هوپیا میبینی که حوصله ندارم، کاری نکن قبل از رفتن یه دور به ف**ت بدم.

جیهوپ به نشونه تسلیم دستاشو بالا گرفت:باشه بابا حالا چرا وحشی میشی؟

+یه مشت آدم لاشخور و خلافکار دور هم جمع میشن تا پولای باد آوردشونو قمار کنن.
آخه من چرا باید توی همچین مهمونی مزخرفی شرکت کنم.

_برای اینکه تو پسر بزرگ گاد فادری نمیشه که اصل کاری تو مهمونی نباشه.
+نمیشه تو هم بیای؟
_من؟!!!اونوقت به چه عنوان؟
پادو؟معشوقه، هم خوابه؟

+دوست....

با شنیدن این جمله مکث کوتاهی کردو به چشماش نگاه کرد.
چشماش‌از همیشه خسته تر ولی همچنان زیبا بود.
اینکه بازم تکرار کرده بود که با هم دوستن قشنگ ترین حس دنیا رو بهش منتقل کرد.
ولی چون هر دوشون از احساسات دوری میکردن و متنفر بودن خودشو به اون راه زد.

_ولی متاسفانه توی اون مهمونی بزرگ جایی برای دوست پسر کیم بزرگ نیست.
نگران نباش الان دختراشونو برات آماده کردن.

+ولی من از دخترا خوشم نمیاد.
_داری وقت تلف میکنی زود باش بگو میخوای چه رنگی بپوشی؟
+مشکی
_اَه تو هم که همش مشکی میپوشی

+مشکی رنگ قشنگیه...
برای چند لحظه به فکر فرو رفت ولی خیلی زود خودشو از فکرش رها کرد.
چتد دقیقه طول کشید تا آماده بشه‌
قبل از اینکه از در اتاق خارج بشه سمت هوپی برگشت و بغلش کرد:چه خوبه که ۱۰ سال پیش پیدات کردم.

_بهت نمیاد رمانتیک بشی آقای کیم برو تا صدای رئیس بلند نشده.
درضمن زیاده روی نکن دلم نمیخواد شب که برگشتی مستتو تحویل بگیرم.

+میدونی که اینکارو میکنم، کاری بجز نوشیدن اونجا ندارم، پس خودتو خسته نکن.
سرشو با تاسف تکون داد و به رفتن رئیسش نگاه کرد.

از پله ها با غرور پایین اومد.
وارد محوطه پارکینگ شد.
راننده به محض دیدنش در عقب رو براش باز کرد.
دکمه کتشو باز کردو سوار ماشین شد.
راننده درو بست و سریع سوار ماشین شد.

منتظر موند تا ماشین جلویی که رئیس بزرگ داخلش نشسته بود حرکت کنه تا اونم پشت
سرش راه بیفته.
به پشتی صندلی تکیه زدو پلکاشو روی هم انداخت. ترجیج میداد تا وقتی برسن چیزی نه ببینه نه بشنوه.
☆☆☆☆☆☆☆

سلام بر ریدرای مهربونم
ببخشید یکم دیر شد
برای خوندن این داستان باید یکم‌ حوصله بخرج بدین داستات روندش کمی کنده مخصوصا ویمین دوستای گلم 💞💋

میدونید که نویسنده عاشقتوته😘😘

  Game OverWhere stories live. Discover now