part23

127 33 30
                                    

بعد از ساعتها بالاخره به مقصد رسیدن.
تهیونگ در ماشینو باز کرد و پیاده شد.
بدون اینکه حرفی بزنه با سر به راننده اشاره زد که جیمینو پیاده کته

راننده همینکارو کرد جیمین هی تقلا میکرد ج:کجا میبرینم رئیست کجاست؟! میخوام باهاش حرف بزنم
تهیونگ با ناراحتی فقط بهش خیره بود.

یه لحظه تعادل جیمین بهم خورد و نزدیک بود بیفته.
تهیونگ خودشو سمتش کشید ولی جلوی خودشو نگه داشت که جلو نره.
فقط به راننده با چشمای ترسناکی نگاه کرد یعنی حواستو جمع کن.

راننده سرشو خم کردو عذرخواهی کرد.
تهیونگ به ساختمون بزرگ نگاه انداخت.
اینجا مخفیگاه خوبی بود میتونستن تا یه مدت پنهون بشن.

توی فکر بود که ماشین جیهوپ هم رسید.
هوپی از ماشین پیاده شد و سمتش اومد.
نگاهی به اطراف انداخت:فکر خوبی بود اینجا کسی پیدامون نمیکنه.

سرشو به تایید تکون داد.
صورتشو سمت هوپی برگردوند و به چشماش نگاه کرد:حالا باید چیکار کنیم؟
هوپی تا عمق حرفشو گرفت منظور تهیونگ پلیس بازی و این حرفا نبود اون داشت از جیمین و جانکوک حرف میزد.

ه:تو رو نمیدونم ولی من میخوام بهش یه فرصت بدم لااقل این حقو دارم بدونم چرا بازیم داده.
نمیتونم باور کنم اون چشما بهم دروغ میگفتن.

آهی از عمق وجود کشید:کاش منم میتونستم مثل تو فکر کنم. ولی نمیتونم ببخشمش اون به عشقمون خیانت کرد نمیدونم شایدم فقط من عاشق بودم طبیعیه اون موقع ما نوجوون بودیم ...همیشه بهم میگفت بایه ولی من باورم نمیشد فکر میکردم به خاطر اذیت کردن منه که این حرفا رو میزنه. ولی انگار اون موقع صادق تر از الان بود.

هوپی دستشو روی بازوش کشید:داری خودتو اذیت میکنی میخوای هیونگ ترتیبشو بده؟

با نگاه تندی هوپی رو نگاه کرد
هوپی خندید و دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد:اوکی عصبانی نشو ...فقط خواستم شوخی کنم...بابا تو عاشق نیستی دیوونه ای...

+بگو ببرنشون اتاق زیر شیرونی
_هر دو رو؟!یعنی یه جا نگهشون داریم؟
خطرناک نیست؟!میتونن با هم فرار کن

+نگران نباش و کاری که گفتمو انجام بده.
_ولی!!!
+اون فرار نمیکنه
این جملشو با سری پایین و صدایی که از ته چاه میومد گفت.
☆☆☆☆☆
روی تخت دراز کشیده و دستاش روی چشماش بود.
جیهوپ با سینی غذا وارد اتاق شد.

_بلند شو بیا یه چیزی بخور
با بیحوصلگی سر جاش نشست.

چشمش به سینی افتاد:بهشون غذا دادین؟
_به کیا؟
معنادار نگاش کرد.
جیهوپ تازه منظورشو فهمید:نه هنوز
+بگو یه سینی آماده کنن
_تو اول بیا یه چیزی بخور

از روی تخت بلند شد و در حالیکه لباساشو مرتب میکرد به جیهوپ تشر زد: هوپی جدیدا خیلی باهام بحث میکنی. برو یه سینی آماده کن بیار اینجا

_مگه میخوای خودت ببری!!!
اینبار با خشم نگاش کرد.
جیهوپ در حالیکه سرشو تکون میداد با خودش غر زد:معلوم نیست چش شده...بعد به من میگه بحث میکنی
به غر زدن هوپی خندید و رو به پنجره ایستاد.
☆☆☆☆☆☆☆☆
چشما و دستاش بسته بودن تقلا میکرد بازشون کنه.

یهویی صدای پایه صندلی که روی زمین کشیده میشه رو شنید.
خوب گوش کرد:کسی اینجاست.

ک:رئیس تو رو هم گرفتنت؟!!!
ج:کوک تویی درست میشنوم خودتی؟

ک::آره رئیس خودمم
ج:اینجا چیکار میکنی؟نکنه لو رفتی

ک:ببخشید حتما به خاطر من تو هم گیر افتادی
ج:کمتر مزخرف بگو حالت خوبه؟ جاییت که زخمی نشده؟

ک:من خوبم شما چی؟
ج:احمق اینجا اداره نیست داری رسمی حرف میزنی، چقدر بهت گفتم بیا بیرون ولی تو همیشه کله شقی.

ک:نمیتونستم، بعد از کشته شدن پدر خونده داشتن دنبال قاتلش میگشتن باید میموندم تا بتونم کاراشونو زیر نظر بگیرم.
مکث کرد:جیمین...

ج:هوم؟!
ک:در مورد جویی....خیلی متاسفم
جیمین با سکوت جوابشو داد.

ک:متاسفم که تو اون روزای سخت پیشت نبودم
اهی از عمق وجودش کشید:اون دختر حقش نبود کوکی نباید اینطوری کشته میشد

ک:من برای مراسمش بودم ولی نمیتونستم خودمو نشون بدم...
ج:تو اونجا بودی؟
ک:آره از پشت یه درخت تماشات میکردم ولی نشد که جلو بیام.
همش تقصیر منه اون به خاطر من کشته شد.

ج:تو میدونی کی کشتش؟
ک:دقیق نمیدونم کی بود انگار فراریش دادن ولی هوپی میگفت اونم نمیخواسته جویی رو بکشه یهویی ماشه شلیک شده.
اونا فقط میخواستن گروگانش بگیرن تا بتونن تو رو بدست بیارن.

ج:حرفای تازه میشنوم هوپی دیگه کیه
هول شد:چیزه...منظورم جیهوپه

پوزخندی زد:آهان که اینطور مثل اینکه دلیلای دیگه ای برای موندن داشتی..
جانکوک سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.

ج:پس کوکی کوچولوی من عاشق شده‌.
ک:اذیتم نکن
با یادآوری چیزی پرسید:راستی رییسشون با کسی نیست؟

ک:منظورت کیم تهیونگه؟!
ج:آره دوست پسر داره؟
ک:نه فکر نمیکنم تو این مدت که اینجا بودم ندیدم با کسی باشه.‌‌...وایسا ببینم چرا گفتی دوست پسر؟من که چیزی درمورد گرایشش بهت نگفته بودم

کمی هول شد:همینطوری حدس زدم...دوست دختر چی؟
یعنی میگی‌ پاک و مقدسه مگه میشه شبا با کسی نخوابه.‌.

ک:نمیدونم شایدم بیرون از امارت کسی رو ملاقات میکرد و من خبر نداشتم ولی اگر با کسی بود جیهوپ حتما بهم میگفت...حالا این موضوع چرا کنجکاوت کرده...

ج:همینطوری ....میخوام دنبال نقطه ضعف ازش باشم. باید انتقام جویی رو ازش بگیرم.

جانکوک با اینکه چشماش بسته بود ولی نوع حرف زدن جیمینو از حفظ بود از تن صداش فهمید داره چیزی رو ازش مخفی میکنه ولی الان وقت مناسبی برای کنجکاوی نبود.

ک:باید یه راه فرار پیدا کنیم.
ج:فرار؟!!!
ک:آره دیگه باید خودمونو نجات بدیم.
ج:سعی میکنم یه جوری فراریت بدم ولی خودم فعلا اینجا کار دارم

ک:کار داری؟!منظورت چیه...نکنه دلت میخواد کشته بشی.

سرشو پایین انداخت و توی دلش جواب کوک رو داد:اون هیچ وقت به من آسیب نمیزنه
☆☆☆☆☆☆☆
سلام قشنگام
حال و احوالتون چطوره؟
از پارت جدید راضی بودین؟
لیلا عاشقتونه💜🌈

  Game OverWhere stories live. Discover now