part21

137 35 43
                                    

با بی حالی از پله ها بالا میرفت خدمتکارا با تعجب به رئیسشون نگاه میکردن
اون همیشه هر جوری بود ظاهرشو حفظ میکرد وقتی راه میرفت سرشو بالا میگرفت و شونه هاش راست بود ولی الان ....

خیلی وقت میشد که اینطوری ندیده بودنش حتی وقتی خبر کشته شدن پدرشو شنید باز هم سرش بالا بود.
ولی تهیونگ الان یه آدم شکسته بود...

دستگیره در اتاقشو پایین کشید و در باز کرد.
با دیدن جیهوپ که رو به پنجره ایستاده و سیگار میکشید تعجب کرد.

جیهوپ پشتش بهش بود پس متوجه نشد تهیونگ وارد اتاق شده.
+اینجا چیکار میکنی؟
جیهوپ از یهویی بودنش جا خورد و برگشت.

+هیچ وقت ندیده بودم وقتی تو اتاق نیستم اومده باشی اینجا.

_الان باید چیکار کنم؟
با شنیدن صدای بغض دار جیهوپ و دیدن چشمای پف کردش فهمید که اوضاع داغون تر از این حرفاست.

با اینکه حال خودش بهتر از هوپی نبود ولی نمیتونست ناراحتیشو تحمل کنه.
دستاشو دو طرف بدنش باز کردو سرشو تکون داد:بیا اینجا هیونگ.

جیهوپ پک آخر به سیگارش زد و اونو توی زیر سیگاری روی میز خاموش کرد.
آروم بهش نزدیک شد و خودشو شبیه یه بچه گربه که میخواد به صاحبش پناه ببره تو بغل تهیونگ انداخت.

دستش رو روی سر جیهوپ گذاشت و اجازه داد بغضش خالی بشه.
صدای گریه هیونگش قلبشو درد میاورد.

یه لحظه به یاد کسی که توی زیر زمین خونش بود و مسبب حال بد الانش بود افتاد و اشکاش بی اختبار سرازیر شد.

+آروم باش هیونگ همه چی درست میشه.
ما بهم قول دادیم حالمون خوب بشه یادت که نرفته.

_چطوری؟!!!چطوری قراره حالم خوب بشه؟چطوری فراموشش کنم؟

به آرومی جیهوپو از خودش جدا کرد ،دو طرف صورتشو با دستاش گرفت:به من نگاه کن هیونگ، حال من از تو بدتره کسی که عاشقش بودم اینهمه سال منو گذاشت و رفت و دیگه ازش خبری نشد الان برگشته سالم و سرحال دوباره عاشق شده ،ازدواج کرده و خیلی راحت پدرمو کشته.

من ۱۰ سال منتظرش نشستم تا برگرده ۱۰ سال بهش خیانت نکردم هیچ کسیو تو دلم راه ندادم فقط به امید اینکه یه روزی برمیگرده اما حالا چی؟؟!!!

بینیشو بالا کشید و با انگشتش اشکای هوپی رو پاک کرد:میخوای بگم همین الان کارشو تموم کنن؟

جیهوپ ترسیده داد زد:نه نه خواهش میکنم تهیونگ ..
+پس هیونگم هنوز عاشقه...
میبینی من و تو هر دو احمقیم دو تا عاشق احمق که به دو تا عوضی نامرد دل بستیم.

هوپی از تهیونگ جدا شد و روی مبل نشست.
_قسم خورد در مورد احساسش بهم دروغ نگفته
+و تو باور کردی؟

_نه ولی دلم میخواد اینطور باشه
+فهمیدی کیه و واسه کی کار میکنه؟

_نه جیزی نگفت
+پس باید آدم اینکار بفرستم سراغش
_میشه ازت خواهش کنم یه فرصت دیگه بهم بدی شاید بتونم ازش اعتراف بگیرم

+نمیزارم دوباره بهت صدمه بزنه من میفهمم هربار دیدنش چقدر آزارت میده

_خواهش میکنم فقط یه بار دیگه
+تو دیونه ای
_پس قبول کردی به هیونگ دیوونت یه فرصت بدی

+فقط یه روز
_اوضاع اون پایین چطور بود؟

سمت میزش رفت و از داخل پاکت یه نخ سیگار برداشت و بین لباش گذاشت.
فندک طلایی رو زیر سیگار گرفت و روشنش کرد.
دود سیگارشو بیرون داد:حتی دیگه منو نمیشناسه باورت میشه؟

_نمیخوای بهش فرصت بدی؟شاید برای کاراش دلیل داره.
+منم اولش همیم فکر کردم ولی میبینی که حتی منو از یاد برده منو کامل فراموش کرده.

_نمیدونم چی بگم ولی باید هواسمون جمع باشه خیلی فرصت نداریم اون آدم مهمیه همین الانشم پلیس تحقیقاتشو شروع کرده.

+میدونم بزار یکم فکر کنم شاید لازم باشه شبونه اینجا رو ترک کنیم
_ترک کنیم؟ کجا بریم؟!!!

+نمیدونم الان فکرم کار نمیکنه جزیره جیجو یا شایدم دایگو...
_باشه پس تو یکم استراحت کن من برم به بچه ها سر بزنم باید نگهبانا رو زیاد کنم.
سرشو به تایید تکون داد.
☆☆☆☆☆☆☆☆
چشماش به خاطر چشم بند درد گرفته بود ولی افکار بهم ریختش باعث شده بود درد احساس نکنه.

چطور ممکن بود بعد از اینهمه سال پیداش شده باشه اونم اینجا و اینطور؟
صدای پا اونو از افکارش بیرون آورد.
در باز شد و شخصی وارد شد.

صدای قدماهاشو شنید که داره بهش نزدیک میشه.
نزدیکی شخصی به خودش رو حس کرد دستاش داشت باز میشدن.

_پاشو باید حرکت کنی.
+داری من کجا میبری؟
_حرف نزن راه بیفت
+میخوام با رئیست حرف بزنم
دیگه صدایی نشنید.

بازوش توسط اون شخص گرفته شد و به بیرون اتاق هدایت شد.
تمام مدت جیهوپ با تنفر نگاش میکرد اون باعث شده بود تهیونگش دلش بشکنه.

دلش میخواست همین الان اینقدر بزنتش تا خون بالا بیاره ولی خب اجازشو نداشت میدونست اینطوری بازم دل تهیونگ میشکست.

با بادی که به صورتش خورد فهمید باید تو فضای باز باشه.
_برو جلو...مراقب باش ...

صدای باز شدن در ماشینو شنید و یهویی به داخل ماشین هول داده شد.
صدای بسته شدن ماشین رو شنید.

ج:من کجام؟؟!!!دارین منو کجا میبرین؟؟؟
سکوت.....
یکم بی حرکت موند تا اطرافشو بتونه آنالیز کنه...
چند لحظه توی سکوت گذشت.

ج:اینجایی نه؟
میدونم تو همین ماشینی.... من اشتباه نمیکنم.... میتونم صدای نفستو بشنوم..
نمیخوای جواب بدی؟؟؟

و تهیونگی که با چشمای خیس در حال نگاه کردن به عشق قدیمیش بود.....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سلام بر قشنگای خودم
حال و احوالتون چطوره؟

من که با فن میتینگی که تهیونگ داشت و تبدیل شد به فن میتینگ ویمین حسابی سر کیفم🥳🌈

بریم سراغ داستان ...
من خودم به عنوان نویسنده نمیدونم برا دل شکسته کدومشون عرررررر بزنم 😭💔
شما رو نمیدونم.
ممنون با وجود تمام تلخیا بازم داستان رو دنبال میکنید.💋💜

  Game OverWhere stories live. Discover now