پارت اول

514 71 39
                                    

سلام قشنگام
با پارت اول داستان در خدمتتونم
امیدوارم خوشتون بیاد و مثل همیشه تا آخر داستان همراهم باشید

به کسایی که مقدمه رو نخوندن پیشنهاد میکنم حتما بخونن .....

لیلا عاشقتونه❤💋
♤♤♤♤♤♤♤

⚠️زمان گذشته⚠️
عینکشو از چشماش برداشت و روی پرونده ای که جلوی روش باز بود گذاشت.
دستشو سمت چشماش بردو ماساژشون داد.
کار کردن روی پرونده های سنگین خستش کرده بود.
خب چاره ایم نبود وقتی بهترین دادستان شهر باشی طبیعیه پرونده های زیادی زیر دستت قرار بیگیره.

تازه میخواست سرشو روی میز قرار بده که صدای در اومد.
دستش توی موهاش کشید و اونارو مرتب کرد.

+بفرمایید داخل
پسر قد بلند و خوش استایلی وارد شد.

*سلام قربان
+باز چی شده جانکوک هر وقت اینطوری صدام میکنی یعنی اینکه خبریه.

جانکوک خندید:خیلی باهوشی جناب دادستان دقیقا همینطوریه که تو گفتی.
پوشه صورتی رنگی رو جلوش گذاشت:از بالا دستور رسیده هر چه زودتر این پرونده رو ببندیم.

دستاشو با عصبانیت روی پوشه کوبید.
+من واقعا خستم، یعنی اینو نمیفهمن؟!!!مگه فقط یه دادستان توی این شهر وجود داره؟

_خودتو لوس نکن، خودت بهتر از هر کسی میدونی که رو دست تو هنوز کسی نیومده، این پرونده مالیه نمیتونن ریسک کنن و به هر کسی بدنش.

+بهشون بگو من فرصت میخوام. ازم انتظار ندارن که خونمم بکنم محل کارم!!!!!
چند تا پرونده زیر دستمه اونا که تموم شد اینو نگاه میکنم. اگرم نمیخوان میتونن بدنش دست یکی دیگه.

_باشه باشه حالا عصبی نشو، نمیخوای بری خونه؟
نگاه تندی بهش انداخت:اگر اجازه بدی میخواستم همینکارو کنم.

جانکوک دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد:اوکی جناب دادستان من از خدمتتون مرخص میشم امیدوارم شب خوبی رو بگذرونید.

به محض خارج شدن جانکوک لپتابش رو خاموش کرد. پوشه صورتی رنگ رو توی کشوی میزش گذاشت.

پرونده هایی که جلوی روش باز بود رو بست. از پشت صندلیش بلند شد.
به سمت پنجره اتاقش رفت و از توی شیشه به شهری که زیر پاش بود نگاه انداخت.
اتاقش توی طبقه دهم ساختمون قرار داشت بنابراین کل شهر زیر پاش بود.

چراغای شهر چشمک زنان خودنمایی میکردن.
نگاهش رو از منظره شهر گرفت و سمت چوب رختی کنار اتاق رفت.
پالتوی قهوه ای رنگش رو براشت و به تن کرد.
بعد از برداشتن موبایل و کیف سامسونت مشکی رنگ از اتاقش خارج شد.

  Game OverWhere stories live. Discover now