♡part30♡

104 24 21
                                    

+بگو میشنوم
جانکوک تا خواست دهن باز کنه جیهوپ حرفشو قطع کرد

+فقط‌یادت باشه اینبار باید حقیقت از‌ دهنت بیرون بیاد وگرنه خودم دهنتو به فاک میدم.
جانکوک از حرفش خنده ش گرفت و توی چهرش مشخص شد.

جیهوپ اخم کرد:داری بهم میخندی؟
_ببخشید نمیخواستم بخندم ولی جملتو خیلی کیوت گفتی.

+الان مسخرم کردی؟ یه قدم جلو اومد و صورتشو نزدیک کوک کرد:میخوای همین الان به فاکش بدم تا بفهمی کیوت یعنی چی؟

جانکوک دستاشو به حالت تسلیم بالا برد:غلط کردم
جیهوپ روی صندلی کنار جانکوک نشست.

+شروع کن
_پدر من پلیس مخفی بود روی پرونده های جنایی کار میکرد.
به خاطر شغلش همیشه از ما دور بود. برای اینکه امنیت ما تامین باشه ما رو به امریکا فرستاده بود و خودش تو کره زندگی میکرد.
وقتی ۱۷ سالم بود یه روز بهمون خبر دادن که پدرم کشته شده.

برای یه پسر ۱۷ ساله درکش سخت بود‌
همیشه از پدرم ناراحت بودم و از شغلش متنفر.
اصلا درکش نمیکردم برای چی باید به ما مربوط باشه تو این دنیای بزرگ کی داره چیکار میکنه.

ما مسئول زندگی خودمون هستیم.
حالا گیریم دو نفر خلافکار دستگیر کردی مثلا دنیا گلستون میشه
وقتی پدرم کشته شد عزاداری نکردم بیشتر از دستش عصبانی بودم.

اصلا تبدیل شدم به یه ادم دیگه که هیچی براش مهم نبود با دوستای ناباب اشنا شدم و تقریبا بی خیال درس خوندن شدم.

مادرم خیلی تلاش کرد تا منو به راه بیاره ولی فایده نداشت .
تا اینکه با جیمین آشنا شدم.

با کنجکاوی بدنشو روی صندلی خم کرد:پس خیلی ساله دادستانو میشناسی؟!
با تکون دادن سر تایید کرد.

_تقریبا ۸ سالی میشه اون منو از منجلاب بیرون آورد.
من تو الکل و مواد و هر کثافتکاری که فکرشو کنی غرق شده بودم ولی اون کمکم کرد تا به خودم بیام.

جیهوپ به شباهت خودشو جانکوک فکر کرد تهیونگم اونو از اعتیاد نجات داده بود.
جانکوک با یادآوریش صورتشو از ناراحتی جمع کرد نمیخواست به اون روزا برگرده.

⚠️فلش بک⚠️
زیر مشت و لگد مردای بالاسرش داشت جون میداد.
حس کرد تمام استخوناش شکسته و دیگه نمیتونه تا اخر عمرش راه بره.

یکی از مردا خم شد یقه لباسشو گرفت و تو صورتش فریاد زد:عوضی آشغال یا پول رئیس و میدی‌ یا همینجا به فاکت میدیم

مرد میخواست به صورتش مشت بزنه دستاشو حاله صورتش قرار داد:خواهش میکنم بهم مهلت بدین تا فردا جورش میکنم.

*عوضی هرزه دیشبم همینو گفتی وقتت تمومه یا با پول بدهیتو صاف میکنی یا با بدن کثیفت

به التماس افتاد نباید میزاشت این اتفاق براش بیفته. ولی فایده نداشت اونا بی رحم تر از این حرفا بودن.
روی زمین انداختش و مشغول درآوردن شلوارش شدن.
....
امشب دوباره بیخوابی به سرش زده بود و پیاده روی میکرد. پوکی به سیگارش زد مشغول فکر کردن بود که صدایی توجهشو جلب کرد.
با کنجاوی نگاه کرد .

  Game OverWhere stories live. Discover now