part: 21/22

248 33 5
                                    

«پارت بیست و یک»

_فلش بک : ژاپن[ 15.3.2021 ]_

وقتی سرکار میرفتم تا بتونم خرج زندگیمو در بیارم متوجه حالتایی عجیبی توی بدنم شده بودم؛ زود خسته میشدم، اشتهای آنچنانی نداشتم وقتیم چیزی میخوردم اکثرا حالت تهوع داشتم، همین مسئله به کل باعث شده بود نتونم چیز زیادی بخورم و بدنم بیشتر از قبل لاغر و ضعیف شده بود، تاریخ پریودم دو سه ماهی بود که عقب افتاده بود، بعد از کارم تصمیم داشتم از داروخونه بیبی چک بگیرم و مطمئن بشم اون چیزی که حدس میزنم نباشه!

_چندساعت بعد_

به بیبی چک توی دستم خیره شده بودم، مگه الان نباید خوشحال باشم؟! پس چرا نیستم؟ من که دارم یه موجود بی‌گناه رو توی وجودم پرورش میدم بچه‌ای که از وجود خودم بود! پس چرا از داشتنش ناراحتم؟! از این به بعد زندگیمو باید چطوری میگذروندم؟ وقتی به دنیا اومد باید بگم بابات کی بود؟ بگم مادرت یه زن هرزه بود که حتی بهش تجاوز میشد نمیتونست از خودش دفاع کنه؟! با چه رویی به مدرسه بره؟ چطوری بگم عشق زندگیمو سر پول فروخته بودم؟! چطوری بگم برای گذروندن زندگیم مجبور به تن فروشی شده بودم؟! قلبم تو قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کرد، بغضم به گلوم چنگ مینداخت و راه نفس کشیدنمو بسته بود بی صدا اشک می‌ریختم و به آینده ی نامعلومی که پیش رو داشتم فکر میکردم، هرطوری که شده بود باید مانع بدنیا اومدن این بچه میشدم... اصلا دلم نمی‌خواست یکی مثل خودمو تو این دنیای بی رحم قربانی کنم...
با گریه دستی روی شکمم کشیدم و زمزمه کردم: مامانی متاسفم که مادری مثل من داری... متاسفم که حتی نمیتونم به دنیات بیارم... متاسفم که نمیتونم آینده‌ات رو تضمین کنم...بابت همه چیز متاسفم کوچولوم...
.
‌.
‌.
[ ویو جیمین ]

بعد از رفتن کوک وقتی به خونه برگشتم خواستم بخوابم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن: بله؟
رئیس: سلام پسرم چطوری؟
جیمین: خوبم رئیس شما حالتون خوبید؟
رئیس: نیازی نیست به من رئیس بگی تو دامادم حساب میشی بهم بابا بگو!
جیمین: ...چشم
رئیس: راستی جیمین، جونگ‌کوک قبل از رفتنش بهم گفته بود تو رو بیارم پیش خودمون با منشی یون تماس گرفتم تا نیم ساعت دیگه میرسه به خونتون وسایلتو جمع کن بیا خونم
جیمین: من اینجا راحتم رئیس! نمیخوام مزاحمتون بشم!
رئیس: نگفتم بگی بابا؟ بعدشم رو حرفم حرف نزن برو وسایلتو جمع کن وگرنه میگم اون جه بومم بیاد تو خونمونم تنهات نزاره!
جیمین: نه... نهه میام...اونو نیارید آپا... خواهش میکنم...
با خنده گفت: می‌دونم که ازش خوشت نمیاد ولی بخاطر خودته که مراقبته، نگران نباش نمیارمش حالا برو وسایلت رو جمع کن، خدافظ
جیمین : بله چشم...فعلا
بعد از جمع کردن وسایلم با ماشینی که منشی یون به دنبالم اومده بود، سوار شدم و به سمت خونه رئیس حرکت کردیم، از اینکه جه بوم باهام نمیومد خیلی خوشحال شده بودم ولی از اینکه رئیس کنترلم کنه اصلا خوشم نمیومد واقعا با این موضوع مشکل داشتم قشنگ حس برده ها رو داشتم که یکی همش کنترلشون می‌کنه...
.
وقتی به خونه رئیس رسیدم مستقیم به اتاق کوک رفتم و روی تخت دراز کشیدم، پلکامو بستم و سعی داشتم افکار پریشونی که به ذهنم خطور کرده بودو نادیده بگیرم، کم کم داشت پلکام سنگین میشد که با صدای تماس گوشیم از خواب بیدار شدم: اه کیرم توش مثل اینکه امشب نمیتونم بخوابم!
کوک: خیلی ممنون که دیکتو تو ما میکنی بیب...
متعجب به گوشیم نگاه کردم مثل اینکه گند زده بودم و بدون اینکه حواسم باشه تماس رو جواب داده بودم: کووککک
کوک: آخ گوشم چته چرا داد میزنی؟
جیمین : کی رسیدی؟ سالمی؟
کوک: نیم ساعتی میشه، اگه دیکتو ازم بکشی بیرون اره سالمم
زیر لب خندیدم: خوبه که سالمی؛ ولی من راحتم
کوک: که راحتی نه؟؟
جیمین: اوهوم
کوک: وقتی برگشتم یه دیکی بهت نشون بدم تا تو باشی و اون موچی کوچولوتو به رخم نکشی
دیگه جلوی خندمو نتونستم بگیرم خنده های ریزم تبدیل به قهقه شده بود
کوک: باشه بخند... وقتی زیرمم بودی میخوام ببینم بازم میخندی!
جیمین: مسخره نباش کوکی
کوک: از الان دلم برات تنگ شده جیمینا...
جیمین: کاراتو سریع تموم کن زود برگرد
کوک: حتما اینکارو میکنم، ولی تو چرا هنوز نخوابیدی؟
جیمین: شب خوابم نمی‌برد رئیس زنگ زد گفت وسایلمو جمع کنم برم خونشون
کوک: وایسا ببینم تو الان رفتی خونه بابام؟
جیمین: اره، تو بهش گفته بودی بعد رفتنت منو بیاره اینجا؟
کوک: اره، جه بومم اومده؟
جیمین: نه، پدرت گفت تو خونتون راهش نمی‌ده بخاطر همین اومدم ولی اینم گفت که هنوزم باید باهاش برم بیام...
کوک: که اینطور، اره نباید بدون اون جایی بری!
با صدای تقریباً بلندی گفتم: خودم میدونممم نمی‌خواد انقدر هی همتون بگید...انگار می‌خوام چیکار کنم اه
کوک: صداتو برای من نبر بالا!
جیمین: واقعا دارید اعصابمو خورد میکنید این امر و نهی کردنتونو تمومش کنید! انگار که دارید با بچه حرف می‌زنید....
کوک: مگه نیستی؟
جیمین: جونگ فاکینگ کوووووککک
صدای خنده هاش به گوشم می‌رسید (کوک): باشه، باشه، پس سعی کن گوش بدی جای اینکه بخوای هر روز غر غر بشنوی
جیمین: دارم سعیمو میکنم تا باهاش کنار بیام پس انقدر بهم نمی‌خواد بگید
کوک: اینو ول کن، فردا سرکار میخوای بری؟
جیمین: اره این ماه سرم شلوغه چون خیلی وقته نرفته بودم مجبورم ساعت کاری بیشتریو بمونم...
کوک: زیاد به خودت فشار نیار اگه نمیتونی به بابا بگو با رئیست صحبت کنه کمتر سخت بگیره
جیمین: مشکلی ندارم، کسیم تو خونه منتظرم نیست بهتره کارای عقب افتادمو انجام بدم، نیازی نیست با رئیسم صحبت کنه
کوک: اصلا چرا نمیری شرکت خودمون؟ بیا از کارت استعفا بده برگرد شرکت
با صدای آرومی گفتم: دیگه دلم نمی‌خواد اونجا کار کنم...
کوک: اگه بخاطر من میگی دیگه کسی کاریت نداره برو پیش پدرم
جیمین: نه این شغلمو دوست دارم... فقط بیخیالش شو...
کوک: باشه عزیزم برو یکم استراحت کن، فردا دوباره زنگ میزنم
جیمین: باوشه... مراقب خودت باش کوکی
کوک: توام همینطور... دوست دارم فعلا
جیمین : فعلا
بعد از قطع تماس روی تخت دراز کشیدم و ناخودآگاه لبخندی گوشه لبم نشست، سعی کردم به چیز دیگه‌ای فکر نکنم و چشمامو ببندم تا بخوابم...

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon