part: 29/30

252 38 3
                                    

«پارت بیست و نهم»

کوک: جیمین حق نداره با کسی بره!
بابا: اونوقت چرا؟
کوک: چون من هنوزم همسرشم!
بابا: اگه همسرشی پس چرا پیشت نیست؟
کوک: چون باباش بردتش بوسان من حتی دیگه نمیتونم ببینمش
بابا: حالا میخوای چیکار کنی؟
کوک: فعلا ازش فاصله میگیرم اینجوری برای جیمینم بهتره کسی نیست که اذیتش کنه!
بابا: طلاقش بده!
کوک: چ...چی؟ منظورت چیه؟
بابا: فکر کنم حرفمو واضح گفتم کجاشو نفهمیدی؟
کوک: مثل اینکه شما نمی‌فهمید که چی ازم میخواید... من نمیتونم اینکار رو بکنم!
بابا: من میفهمم ولی مجبوری... پارک هیونگ شیک باهام تماس گرفته بود گفته هر چه سریعتر کارای طلاقتونو انجام بدم خودشم دنبال وکیل بود
کوک: چی پیش خودتون فکر کردید؟ یه روز میای فاز میگیری میگی ازدواج کنم و منو به زور سر قرار می‌فرستی بعد که بالاخره تونستم از یکی خوشم بیاد و دوستش داشته باشم میگی طلاق بگیریم؟ واو این عالیه! اصلا اسمتو باید به عنوان والدین نمونه تو گینس ثبت کنن!
بابا: چی برای خودت میگی پسره احمق من اینکارو نکردم و نمیخوامم که تو جیمین از هم جدا بشید! خیر سرت داره سی سالت میشه ولی یه نگاه به رفتارهای بچگانه‌ات بنداز... با همین عجول بودنت این وضعیتو پیش آوردی!
کوک: مگه رفتار من چشه؟
بابا: جدی میپرسی رفتارات چشه؟ تو احمق گرفتی پسر مردمو ناکار کردی یجوری رو اعصابش رفتی که اون بچه از جونش سیر شده و گرفته خودکشی کرده... بعد به جای اینکه بخوای بری از دلش در بیاری و کاری کنی که ببخشتت میگی نمیخوای، نه میخوای باهاش برگردی نه طلاقش بدی... با خودت چند چندی جونگ‌کوک؟ حواست هست به کارات؟
کوک: تصمیمم راجع به زندگیم با جیمین به خودم مربوطه چرا فقط باباشو از این تصمیم پشیمون نمیکنی تو که بلدی چیکار کنی؟
بابا: مگه من باید این کارو بکنم؟ این وظیفه تو احمقه نه من! یکی از افرادم گفت چند وقته بهوش اومده، از باباشم که پرسیدم گفت بهوش اومده، پس اگه نمیخوای طلاقش بدی پس گمشو وسایلتو جمع کن برو بوسان پیشش...
کوک: رفتن رو که میرم ولی باباش نمیزاره ببینمش... پس چطوری برش گردونم؟
بابا: باباش برات مهم تره یا خودش؟
کوک: خودش ولی مجبورم به باباش احترام بزارم!
بابا: ببینم سرت به جایی خورده؟
کوک: چطور؟
بابا: تو داری پیش من از احترام حرف میزنی؟
کوک: ...
بابا: از حرف زدن با مامانش شروع کن، بعدش همه چی درست میشه... من حواسم به شرکت و اون سوکجینم هست پس با خیال راحت برو و با جیمین برگرد
کوک: سعی‌ام رو میکنم
.
.
‌‌.
[ ویو تهیونگ ]

وقتی از دستشویی برگشتم دیدم جیمین توی بار نیست همه جا رو گشته بودم ولی پیداش نکردم، از بچه‌ها پرسیدم ولی گفته بودن که حالش بد شده و سرسری ازشون خداحافظی کرده و از بار رفته! اه لعنتی اگه چیزیش بشه جواب مامان باباشو چی باید میدادم، اعصابم بهم ریخته بود سریع وسایلم رو برداشتم و با بقیه خداحافظی کردم و از بار خارج شدم، سوار ماشینم شدم و با سرعت به طرف خونه‌ی جیمین حرکت کردم، توی راه هرچی بهش زنگ زدم اشغال بود، وقتی به خونه‌اش رسیدم چراغ های خونه مثل همیشه خاموش بود، با عجله سوار آسانسور شدم و دکمه‌ی طبقه‌ی چهارم رو زدم، درب آسانسور باز شد به سمت واحد جیمین رفتم و دربو باز کردم ولی هرچی جیمین رو صدا زدم و داخل خونه رو گشتم اون رو داخل خونه پیدا نکردم، موبایلم رو برداشتم و دوباره به گوشیش زنگ زدم هنوز هم اشغال بود... هیونگ اخه داری با کی حرف میزنی؟!
نه مثل اینکه قرار نبود این تماس لعنتی رو تموم کنه! خیرسرم خواسته بودم ببرمش بیرون یکمی حالش بهتر بشه نه این که الان غیب بشه و منم نگران خودش بکنه اه دیگه بمیرمم نمیبرمت بیرون چیم...
شماره جئون جونگ‌کوک رو نداشتم و نمی‌دونستم جیمین پیش اونه یا نه پس تنها فردی که اون لحظه به ذهنم رسید و می‌شناختم و مطمئن بودم که می‌تونه تو پیدا کردن جیمین کمکم کنه هوسوک بود! سریع باهاش تماس گرفتم که بعد از دو سه تا بوق جواب داد
ته: الو هیونگ...
هوسوک: سلامت کو بچه؟
ته: سلام هیونگ... خوبی؟ 
هوسوک: خوبم تو چطوری؟
ته: خوبم... میگم تو خبری از جئون جونگ‌کوک نداری؟
هوسوک: آخرین بار خونه اش بود، چیزی شده؟
ته: ببین چند وقتی بود که جیمین حالش زیاد اوکی نبود نمیدونستم چش شده بود، بهم چیزی از مشکلش نمی‌گفت... امشب بردمش بار تا یکم روحیه‌اش عوض بشه... ولی وقتی رفتم دستمو بشورم و برگشتم دیدم جیمین توی بار نیست!
هوسوک: نگران نباش شاید خونه‌اش رفته
ته: نه نه هیونگ من الان توی خونه‌اشم ولی اینجا نیست، گوشیشم همش اشغال میزنه تورو خدا جئون جونگ‌کوکو پیدا کن شاید اون یه خبری از جیمین داشته باشه
هوسوک: باشه بزار یه سر میرم خونه‌اش، چیزی فهمیدم خبرت میکنم
ته: اوکی، مرسی
وقتی هوسوک بهم گفت که جیمین خودکشی کرده و توی ICU بستریه انگار زمان برام متوقف شده بود... من نتونسته بودم مشکل رفیقمو بفهمم... نتونسته بودم همدم خوبی برای دردودلاش باشم! نتونسته بودم کمکش کنم... اره تقصیر من بود که نتونسته بودم این چند وقته درست حسابی مراقبش باشم و از مشکلش سر در بیارم! با عجله خودمو به بیمارستان رسونده بودم و اون جئون عوضی رو کنار شیشه دیدم... خونم به جوش اومده بود با عصبانیت به سمتش قدم برداشتم و مشتی توی صورتش زدم
ته: عوضی بی خاصیت چه گوهی خوردی که الان رفیقم اینجاست؟
کوک: ...
با صدای بلندی توی صورتش فریاد زدم: چرا لال شدی؟!
خواستم دوباره به سمتش حجوم ببرم که هوسوک به سمتم دوید و منو از اون عوضی دور کرد و نزاشت دلمو خنک کنم
هوسوک: پسر آروم باش! اتفاقیه که افتاده! جونگ کوکم خبر نداشته که قراره اینجوری بشه!
ته: خبر نداشت؟ هه جوک نگو هیونگ! اون عوضی اصلا می‌دونه این چند وقته چقدر جیمین ناراحت بود؟ می‌دونه چقدر لاغر شده بود؟ می‌دونه حتی منی که مثل برادرش بودمم نمی‌خواست ببینه؟ اصلا می‌فهمه چی میگم؟ معلومه که نمی‌فهمه چون اگه میفهمید که کاری نمی‌کرد تا جیمین به این روز بیوفته!
هوسوک: می‌دونم جیمین دوران سختی رو گذرونده ولی برای کوکم سخت بوده، لطفاً درکش کن
ته: هیونگ تو واقعا جدی‌ایی؟ ازم میخوای این حرومزاده رو درک کنم؟ کسی که رفیقم رو به این روز انداخته رو درک کنم؟
کوک: مراقب حرف زدنت باش! بفهم داری چی بلغور میکنی!
ته: چیه نکنه بهت برخورده؟ ولی می‌دونی چیه اصلا برام مهم نیست که ناراحت شدی یا نه!
کوک: چرا فقط گورتو گم نمیکنی؟ چرا نمیزاری با درد خودم کنار بیام؟
ته: اونی که باید گورش رو گم کنه تویی نه من! از اولم اومدنت توی زندگیش اشتباه بود نباید میزاشتم کنار تو اشغال بمونه...
هوسوک: اه تمومش کنید دیگه، توی این وضعیت وقت گیر آوردید؟ نمی‌بینید جیمین تو چه وضعیتیه؟ باید به فکر راه حل باشیم نه اینکه بخوایم هی دعوا کنیم!
ته: این عوضی رو از اینجا ببر خودم مراقبشم
کوک: من جایی نمیرم... خودم مراقبش هستم
ته: مراقبشی؟ همین‌طوری مراقبش بودی که خودکشی کرد؟
کوک: لعنتی من اگه نمیرسومدمش بیمارستان درجا تموم کرده بود چرا نمیزاری مشکلات بینمونو خودمون حل کنیم همیشه باید هی برینی تو اعصابم؟ چی گیرت میاد بدبخت؟
ته: گوهتو بخور بابا اسگل
تغییر حالت چهره اش رو میتونستم ببینم، عصبی بود... به سمتم قدم برداشت که حراست بیمارستان به سمتمون اومد و مجبورمون کرد تا یکیمون بیمارستان رو ترک کنه و از اونجایی که اون عوضی هیچ جوره حاضر نشده بود بره با کلی خواهش و تمنا هوسوک منو به خونه ام فرستاد...
روی کاناپه نشسته بودم، سرمو بین دستام گرفته بودم، ذهنم آشفته بود... نمی‌دونستم باید به خانواده جیمین چی میگفتم؟! اگه عمو هیونگ شیک میفهمید حتی یک لحظه هم نمیزاشت جیمین پیش اون پسره بمونه! در هر صورت باید بهشون اطلاع میدادم ولی نمی‌دونستم چطوری باید میگفتم تا حالشون بد نشه...
این سه روز بین خونه و بیمارستان در حال رفت و آمد بودم ولی جیمین بهوش نیومده بود... هربار که عمو هیونگ شیک باهام تماس می‌گرفت میگفتم جیمین خوبه، سرکاره بیرونه خلاصه هرطور که شده بود می‌پیچوندمش تا به چیزی مشکوک نشه... سرم درد میکرد، از روی پاتختی مسکنو برداشتم و خوردم روی تختم دراز کشیدم خواستم چند لحظه ای استراحت کنم که زنگ خونه به صدا در اومد، مثل اینکه قرار نبود مثل این چند روز گذشته بتونم چشمام رو روی هم بزارم! از روی تخت بلند شدم و لباسام رو پوشیدم و به سمت هال حرکت کردم، بدون اینکه به آیفون خونه نگاه کنم درب رو باز کردم و به سمت آشپزخونه رفتم، فکر میکردم بو آه اومده بهم سر بزنه ولی وقتی صدای بابای جیمین توی خونه پیچید توی جام خشکم زد و آب دهنم رو به سختی قورت دادم، لبخند تصنعی زدم و به سمت سالن برگشتم
ته: ههه عمو هیونگ شیک... خیلی خوش اومدین
هیونگ شیک: ممنون پسرم، چطوری خوبی؟
ته: خوبم ممنون، چیزی شده؟ چرا اومدین اینجا؟
به سمت مبل رفت و روش نشست نگاهی به اطراف کرد و گفت: جیمین گوشیش خاموشه، قبل از این‌جا به خونه‌اش رفتم ولی نبود... اینجاست؟ پیش تو میمونه؟
ته: عااا نه اینجا...اره اره اینجا میمونه
هیونگ شیک: چرا نمیبینمش؟ خوابیده؟
ته: خواب؟... خب... اره خوابه
هیونگ شیک: برو بیدارش کن بگو بیاد اینجا دلم براش تنگ شده
ته: الان که خونه نیست... بیرون رفته
هیونگ شیک: تو بیرون خوابیده؟
ته: چایی یا قهوه؟
هیونگ شیک: قهوه
ته: با شکر یا بدون شکر؟
هیونگ شیک: بدون شکر
هیونگ شیک: منظورت چی بود که بیرونه ولی خوابیده؟
ته: هی...هیچی...
هیونگ شیک: چرا گوشیش خاموشه؟ چیزی شده؟
ته: اره... خب گوشیش خراب شده بود قرار بود یه گوشی جدید بخره سر همین فعلا گوشی نداره!
هیونگ شیک: شماره همسرشو ندارم میشه بهم بدی؟
چشمام از شدت تعجب به بزرگترین حدش رسیده بود: ک...کی؟
هیونگ شیک: چته بچه؟ جئون جونگ‌کوکو میگم چرا اینجوری ریکشن نشون میدی؟
ته: هی...هیچی... هیچی
هیونگ شیک: خب شماره‌ش رو بهم بده
ته: ندارم
هیونگ شیک: پس مجبورم به سر به خونه‌اش برم
با صدای بلندی گفتم: نههههه
هیونگ شیک: چته؟ چرا داد میزنی؟
ته: آه... معذرت می‌خوام
قهوه رو ریختم و به سمتش رفتم و روی میز گذاشتم و ادامه دادم: خب باید باهاتون صحبت کنم...
نگران نگاهم کرد: چیزی شده؟ اتفاقی برای جیمین افتاده؟
ته: لطفاً اول به حرفام گوش کنید بعدش هر تصمیمی خواستید بگیرید...
هیونگ شیک: جون به لبم کردی فقط بگو چی شده!
داستان رو براش تعریف کردم که با عصبانیت از خونه خارج شد، کلید خونه و گوشیم رو برداشتم و پشت سرش از خونه خارج شدم ولی بابای جیمین زودتر از من سوار ماشینش شده بود، سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشینم شدم به بیمارستانی که جیمین اونجا بستری بود رفتم میدونستم که جئون جونگ‌کوک اونجاست نباید با بابای جیمین روبه رو میشد باید جلوی این اتفاق رو می‌گرفتم ولی وقتی که رسیده بودم کار از کار گذشته بود...
.
.
.
عمو کارای انتقال جیمین به بیمارستان بوسان پایک رو انجام  داده بود و من هم تصمیم گرفته بودم تا همراهشون به بوسان برگردم، دو سه روز بعد از انتقال جیمین به بیمارستان خداروشکر بهوش اومده بود و تونسته بودیم با اجازه پزشک به خونه ببریمش... در ظاهر چیزی رو بروز نمی‌داد و می‌گفت که حالش خوبه ولی وقتایی که خوابیده بود و بهش سر میزدیم بالشتش خیس بود... نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده بود هرچی که بود زیر سر اون پسره عوضی بود که باعث شکسته شدنش شده بود...
رو کاناپه نشسته بودم و داشتم با بو آه چت میکردم که مامان جیمین( سوجین) به سمتم اومد و بشقاب میوه رو روی میز گذاشت که با دیدنش یه تای ابروم رو بالا دادم و پرسیدم: برای جیمین ببرم؟
سوجین: نه عزیزم
ته: برای منه؟
سوجین: اره پسرم
ته: ولی اوما چرا پیشش نمیرید؟
سوجین: می‌دونی اون الان دلش شکسته و منم اینو می‌دونم که باید دلداریش بدم و مرهمی برای زخم‌هاش باشم ولی اون الان به این نیاز نداره که منو کنار خودش ببینه و برام دردودل کنه و همینطور حتی تورو؛ اون فقط به کسی نیاز داره که اون هم اینجا کنارش نیست...
ته: میخواید بگید اون عوضی باید پیشش باشه؟
سوجین: پسرم تو خودت حتما به کسی علاقه داشتی و می‌دونی دوری از اون فرد چه حسی داره، بعدشم ما نمی‌دونیم چه اتفاقی بینشون افتاده که باعث شده جیمین قید همه چیز رو بزنه؛ از طرفی اون پسر داماد منه نباید بهش توهین کنی... اون بهمون قول داده بود مراقبش باشه الانم وظیفشه که اینجا پیشش باشه
ته: ولی اوما... اون کسیه که جیمینمونو به این حال و روز انداخت... جیمین قبل از اون خیلی حالش خوب بود، مشکل آنچنانی نداشت چه برسه بخواد افسردگی بگیره یا خودکشی کنه
سوجین: می‌دونم... ولی ما که از آینده خبر نداریم... خودشم هیچوقت فکر نمیکرد که به یه پسر علاقه مند بشه و این اتفاقات بیوفته! جیمین پسر منه، از همه چیز بیشتر تو این زندگیم خوشحالیش رو می‌خوام پس توام سعی کن مانع رابطشون نباشی
ته: جیمین برای منم بارزشه ولی جونگ‌کوک بخواد بیاد اینجا عمو هیونگ شیک زنده‌اش نمیزاره!
سوجین: اون همین الانش هم اینجاست...
ته: اینجاست؟ کو؟ کجاست؟ نکنه الان رفته اتاق جیمین؟ چطوری رد شده که من ندیدم؟
سوجین: چیه نکنه میخوای بری به هیونگ شیک بگی؟
ته: اومااا مگه من آدم فروشم؟
سری تکون داد و گفت: از رفتار چند لحظه پیشت میشد فهمید که نیستی
ته: اوما من فقط نگران جیمینم... نمیخوام دوباره براش اتفاقی بیوفته
سوجین: می‌دونم
با لرزش گوشیم بحث رو ادامه ندادم و از مامان جیمین معذرت خواهی کردم و تماسم رو جواب دادم
ته: بله؟
یوگیوم: چطوری پسر
ته: یوووگ برگشتی؟
خندید و گفت: اره بالاخره تموم شد... دو روزه برگشتم خونمون، سئولی یا پیش خانواده‌اتی؟
مامان جیمین به ظرف میوه اشاره کرد و از روی مبل بلند شد و به طرف اتاقش رفت که سرم رو برگردوندم و با صدای آرومی گفتم: خونه جیمینم
یوگیوم: اوه جیمین چطوره خوبه؟
ته: نمیدونم
یوگیوم: یعنی چی که نمیدونی؟
ته: داستانش طولانیه، یه سر بیا اینجا ببینمت، برات تعریف میکنم باشه؟
یوگیوم: باشه آدرسشو بفرست یکی دوساعت دیگه میام
ته: باشه، فعلا
.
.
.
روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت سریال میدید ولی معلوم بود که اصلا حواسش پیش فیلم نیست؛ موهاش هنوز خیس بودن و خشکش نکرده بود، یقه لباسش خیس شده بود میدونستم تازه حموم رفته، نگاهمو ازش گرفتم و به سمت حموم رفتم و حوله و سشوار رو با خودم آوردم، خیسی موهاش رو با حوله گرفتم که با تعجب نگاهم کرد: چیکار میکنی؟
ته: نمیگی سرما میخوری؟
جیمین: مهم نیست...
ته: ولی برای من مهمه
ته: چرا با موهاتو خشک نکردی؟
جیمین: حوصله نداشتم
سشوار رو روشن کردم و شروع کردم به خشک کردن موهاش: راستی تا نیم ساعت دیگه یوگیوم میاد خونتون
جیمین: یوگیوم کیه؟
همزمان که داشتم باد گرم سشوار رو روی یقه خیسش می‌گرفتم تا خشک بشه گفتم: همونی که توی فرانسه دیده بودیش
جیمین: اون اینجا چی میخواد؟
ته: امتحاناتشو داده بود منتظر مدرکش بود چند وقت پیش مثل اینکه تونسته مدرکش رو بگیره الان برگشته پیش خانواده‌اش!
جیمین: آهان
صدای باز شدن درب خونه اومد که جفتمون به سمت سالن ورودی خونه نگاه کردیم
هیونگ شیک: پسرا چطورید؟
ته: خوبیم
یه سمت جیمین اومد و یه پاکت رو جلوی جیمین گذاشت و گفت: جیمینی برات از هوتوکایی که دوست داری خریدم، هنوز گرمه... میرم آشپزخونه شیر میخوری یا قهوه؟
جیمین: ممنونم ولی اشتها ندارم
هیونگ شیک: یعنی چی که اشتها نداری؟خیلی لاغر شدی حداقل یه چیزی بخور
جیمین: آپا واقعا گرسنم نیست...
هیونگ شیک: ولی...
بعد از گفتن حرفش سریع از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاقش رفت حتی منتظر نموند تا جمله پدرش تموم بشه...
سوجین از اتاقش خارج شد و پرسید: چی شده؟ صدای چیه؟
سوجین: عزیزم کی برگشتی؟
هیونگ شیک: چیزی نیست... چند دقیقه ای میشه
سوجین: این چیه روی میز؟ بازم چیزی نخورد؟
هیونگ شیک: براش از هوتوکایی که همیشه دوست داشت خریده بودم فکر میکردم این یکیو بخواد بخوره...
سوجین: میگم نظرتون چیه یه سفر بریم؟
ته: سه تایی؟ اومااا یعنی منو نمیبرین؟
سوجین: چرا می‌بریم
هیونگ شیک: فکر بدیم نیست... شاید حال و هواش تغییر کنه حالشم یکم بهتر بشه
سوجین: اره، راستی با همسرش میخوای چیکار چیکار کنی؟
هیونگ شیک: می‌خوام طلاق جیمینو ازش بگیرم
سوجین: مطمئنی؟
هیونگ شیک: اره
ته: اتفاقا دوست من وکیله تا چند دقیقه دیگه میاد اینجا

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu