part:19/20

298 38 0
                                    

« پارت نوزدهم »

عزمم رو جزم کرده بودم و تصمیم گرفته بودم تا امشب بعد از اینکه همه خوابیدن به اتاق جیمین برم و تو بغلش بخوابم ساعت نزدیک های 2 شب بود، آروم از روی کاناپه بلند شدم و به سمت اتاق جیمین حرکت کردم، آروم درب اتاق رو باز کردم و وقتی وارد اتاق شدم درب رو بستم به سمت تخت رفتم و پتو رو از روی تخت کنار زدم و کنارش دراز کشیدم، جیمین رو تو بغل خودم گرفتم و محکم تو بغل خودم حبس کردم و بوسه‌ای روی موهاش گذاشتم: بیبی دلم برای بغل کردنت تنگ شده بود
«ولی من نه! » با صدایی که شنیدم سیخ روی تخت نشستم و متعجب به فرد روبه روم نگاه کردم
کوک: یعنی چی؟
جیمین: فکر کنم منظورمو واضح بهت گفتم
کوک: اووم که اینطور... با چشمای خمار نگاهش کردم و رفتم روش نشستم
جیمین: چیکار میکنی؟
سرم رو بردم نزدیک گردنش و شروع کردم به لاو بایت گذاشتن... دستم رو زیر شلوارکش بردم و دیکش رو فشار دادم، صدای ناله های ضعیفش کم کم داشت در میومد، دستمو از روی دیکش برداشتم عضوش کمی تحریک شده بود و منی که روش نشسته بودم به راحتی میتونستم دیک سفت شدنش رو زیر خودم حس کنم... پوزخندی زدم و گفتم: اوووو یه بیبی موچی اینجا شیطون شده....
جیمین: اههه... فاک بهت جئون
خندیدم و لب‌هام رو روی لبش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدنش همزمان دستم رو سمت زیر لباس خوابش بردم و نیپل هاش رو بین انگشت‌هام فشار دادم، ناله های جیمین بین بوسمون خفه می‌شد که ناگهان درب اتاق باز شد...
هیونگ شیک: ببینم اینجا چه خبره؟!
جیمین: آپ...آپا....هی...هیچچی.... اونطوری که فکر می‌...کنی نیست...
هیونگ شیک: نمیخوای از روی پسرم بلند بشی؟
گیج به صحنه روبه روم نگاه میکردم که جیمین با دستش هی ضربه به پهلوم زد و من رو از روی خودش هل داد تا به خودم بیام و بلند شم... آب دهنم رو با صدا قورت دادم و از روی جیمین بلند شدم
هیونگ شیک: بیرون منتظرتم تا چند دقیقه دیگه میای توی پذیرایی!
جیمین: منم بیام آپا؟
هیونگ شیک: نه! این پسره فقط میاد!
بعد از این حرف درب اتاقو بست و با تعجب نگاه جیمین کردم: یعنی چیکارم داره؟همینجوری ازم خوشش نمیومد حالا چی باید بگم؟
جیمین: اه لعنت بهت جئون جونگ‌کوک! نصف شبی اومدی دیک منو راست کردی و یکاری کردی که بابام ما رو تو این وضعیت اسفناک ببینه، حالا چطوری تو چشماش باید نگاه کنم!؟
رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو شلوارکش و فشار آرومی به دیک نیمه تحریکش آوردم
جیمین: اههه نکن عوضی
کوک: یکی اینجا بدجور دلش شیطنت میخواد
جیمین: بهتره زودتر بری تا بابام نیومده از روی زمین محوت کنه، بعداً می‌دونم چیکارت کنم!
چشمکی زدم و بوسه ای روی گونه‌اش گذاشتم: باشه باشه ولی الان یه فکری برای موچی کوچولوت کن!
خنده‌ی بی‌صدایی کردم و سریع از اتاق خارج شدم که جیمین با صدای نسبتاً بلندی گفت: خودم میکشمت جئون فاکینگ جونگ کوک!

[ ویو هیونگ شیک ]

از زمانی که به خاطر دارم وقتی که عاشق سوجین شده بودم تقریباً همه زندگیم رو صرف رفاه و آسایش خانواده‌ام کرده بودم، سوجین برای من همه زندگیم شده بود ولی وقتی سوجین جیمین رو بدنیا آورده بود زندگیم رنگ دیگه‌ای به خودش گرفته بود، انگار درب خوشبختی به روم باز شده بود ما دوتا باهم تصمیم گرفته بودیم که اسمش رو جیمین بزاریم ji به معنی دانش بود و min به معنی آسمان و بهشت معنیش میشد دانش بهشتی؛ واقعا هم برای خانواده کوچیک من جیمین مثل گل بهشتی میموند که هر وقت میدیدمش تمام خستگیام و مشکلاتم رو میتونستم فراموش کنم... من همه تلاشم رو میکردم تا از همه لحاظ بتونم تأمینش کنم و کمبودی رو نزارم احساس کنه...
هنوز صدای خنده‌های کودکانه‌اش توی ذهنم اکو میشه، خنده‌هایی که باعث میشد همه خستگی هام رو یادم بره و صبحم رو با صدای بهشتیش شروع کنم و با دیدنش شکوفه هایی رو درونم باز کنه... اولین باری که قرار بود بهش دوچرخه سواری رو یاد بدم با لجاجت تمام پاش رو زمین کوبید و بین صورتش اخم کیوتی رو زد که مثلا عصبیه ولی با این کارش بیشتر خوردنی شده بود تا کسی که جذبه داره و مثلا عصبانیه! با لجاجت تمام گفته بود خودم تنهایی میتونم دوچرخه سواری کنم ولی تا ولش کردم که تنهایی بره بعد از یکی دوبار رکاب زدن یکم که جلوتر رفته بود محکم خورد به زمین؛ پاهای تپلش زخم شده بود و با مظلومیت گریه میکرد، گریه هاش قلبم رو به درد مینداخت، برای اینکه حواسش رو پرت کنم تا دیگه گریه نکنه گفتم  براش بستنی شکلاتی میگیرم که با ذوق خاصی شروع به جیغ زدن کرده بود، بعد از اون وقتایی که آسیب میدید و گریه میکرد همیشه براش بستنی شکلاتی گرفتم همیشه راه حل تموم شدن گریه های کوچولوم میشد گاهی وقتا حس میکردم بچم بستنی شکلاتی رو بیشتر از من دوست داشت!
همیشه حاضر بودم خودم آسیب ببینم ولی جیمین کوچولوم چیزیش نشه...  آخر هفته‌هایی که از شدت خستگی بعد از کار به خونه میومدم تا درب رو باز میکردم میپرید توی بغلم تا ببرمش شهر بازی بزرگ بوسان، انگار که مثل گربه‌ها کمین می‌کرد و وقتی درب باز میشد هجوم میورد توی بغلم...  پیکنیک های سه نفره‌ی خانوادگیمون، مسافرتامون، روز اول مدرسه رفتنش، اولین دوستی که پیدا کرده بود، اولین باری که از مدرسه برای شیطنتاش بهمون زنگ زده بودن...
بچم هرچی بزرگتر میشد قیافش زیبا‌تر میشد گاهی با خودم فکر میکردم چطور یه پسر می‌تونه این حجم از زیبایی رو تو خودش داشته باشه؛ همه اینارو مدیون سوجینم بودم که این فرشته رو برام بدنیا آورد و من رو خوشبخت‌ترین مرد روی زمین کرده بود...
وقتی که معلوم شده برای دانشگاه باید سئول بره خیلی نگرانش شده بودم ولی چند وقت بعد که زنگ زده بود و با ذوق برام تعریف میکرد که عاشق شده از ته قلبم بهش افتخار کردم، اونجا بود که فهمیدم جیمین کوچولوم دیگه بزرگ شده و می‌تونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه، هر بار که بهم زنگ میزد از میا برام تعریف میکرد از جاهایی که باهم رفته بودن، از حسش به اون مطمئن بود برای تعطیلات سال نو میا رو با خودش به خونمون آورده بود و با من و سوجین آشنا کرده بود، بهم گفته بود که برای سالگرد آشناییش قراره از میا خواستگاری کنه... چند ماه شده بود که بچم بهم زنگ نزده بود خیلی نگرانش شده بودم میخواستم برم سئول دیدنش ولی وقتی همون روزی که میخواستم برم وقتی رفته بودم سرکار همکارم بهم گفته که جیمینم جیمین کوچولوی من با پسر وارث کمپانی MB ازدواج کرده!! تپش‌های قلبم رو حس نمی‌کردم؛ با اینکه وسط زمستون بودیم انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریخته بودن و سرماش طوری نبود که منو به خودم بیاره! یعنی الان بچم تو چه حالی بود؟ ولی اون که عاشق میا بود و میخواست ازش خواستگاری کنه یعنی چی اتفاقی براش افتاده بود؟ الان حالش چطور بود؟! نکنه کمپانی MB تهدیدش کرده بودن نکنه داشتن ازش اخاذی میکردن؟! امروز حتما باید به سئول میرفتم و بچم رو می‌دیدم...‌
نفهمیدم چی شده بود که همه جا برام تاریک شده بود، با کرختی از خواب بیدار شدم، پرده‌های سفید، صدای دستگاهی که از کنار تخت می‌شنیدم، سردردی که صبرم رو لبریز کرده بود، ندیدن بچم... ندیدن همسرم... اون تصادف همه برنامه‌هام رو به هم ریخته بود ولی الان که بهوش اومده بودم نیم ساعت طول نکشید که جیمینمو بعد از چند ماه دیدم دستش تو آتل بود، لاغرتر از قبل شده بود... بچم ازم خجالت می‌کشیده که بهم ازدواج کردنش رو نگفته بوده...
تصمیم داشتم با همسرش صحبتی داشته باشم امشب میخواستم قبل از خوابیدن چهره‌ی غرق در خواب جیمینم رو ببینم، وقتی به درب اتاقش رسیدم صدای ناله های ضعیفش رو شنیدم فکر کردم مثل بچگیاش داره کابوس میبینه که صدای ناله های ضعیفش رو میشنوم؛ وقتی با عجله درب اتاق رو باز کردم جئون جونگ‌کوک رو روی پسرم دیدم! اون با وضعیتی که درحال بوسیدنش بود و دستش رو از زیر لباس خواب جیمین رد کرده بود و نیپلاش رو با انگشت‌هاش گرفته بود! اخمی بین ابروهام شکل گرفت! این چه کوفتی بود که دیده بودم! درسته جیمین برام خیلی باارزشه ولی نمیزارم یکی به همین راحتیا اونو ازم بگیرتش...اعصابم از دستش خورد شده بود باید حتما یه صحبتی باهاش داشته باشم تا از شرایط بینشون با خبر بشم، اه ولی کاش درب اتاقش رو باز نمی‌کردم حتما بچم ازم خجالت کشیده...
توی پذیرایی با همین افکار نشسته بودم که دیدم جئون جونگ‌کوک اومد و گوشه ی پذیرایی در حالی که به پایین نگاه میکرد وایساده بود
هیونگ شیک: میتونی بیای بشینی
اومد و روی صندلی رو به روم نشست همش با انگشتاش بازی میکرد که پرسیدم: چطوری جیمین رو راضی کردی که باهات ازدواج کنه؟ تا جایی که یادم میاد میخواست چند ماه پیش از میا خواستگاری کنه چی شد که با تو ازدواج کرد؟
کوک: خ...خب ...راستش
هیونگ شیک: کاریت ندارم پس فقط راستش رو بهم بگو فقط می‌خوام حقیقت رو بدونم!
کوک: یه روز رفته بودم شرکت پدرم تا باهاش صحبت کنم ولی اون وسط با یه پسره‌ی ریزه میزه برخورد کردم، اون روز خیلی عصبی بودم اولش اومدم باهاش دعوا کنم ولی وقتی چهره اش رو دیدم با خودم گفتم این همونیه که باید تو زندگیم داشته باشمش، درسته اوایل یکم اذیتش کردم تا حضور منو کنار خودش قبول کنه ولی جیمین واقعا برام فرق داره، من دوستش دارم
هیونگ شیک: همیشه دلم میخواست بچه‌ی جیمینم رو به آغوش بکشم ولی وقتی فهمیدم با تو ازدواج کرده خیلی شوکه شدم، همیشه انتظار یه عروس تو خانواده‌مون رو داشتم نه یه داماد!
کوک: خب من... من واقعا برای این اتفاق متاسفم دست خودم نبود راستش من گی نبودم هنوزم نیستم اصلا حسی به هم جنس خودم ندارم ولی جیمین برام فرق میکنه از حسم نسبت بهش مطمئنم
هیونگ شیک: اونم تورو دوست داره؟
کوک: نمیدونم... مطمئن نیستم!
با صدای آرومی گفتم: ولی فکر کنم ازت خوشش میاد!
با چشمای درشت شده اش که ناشی از تعجبش بود نگاهم کرد: واقعاً؟ مطمئنید؟ خودش اینو بهتون گفته؟
هیونگ شیک: آره مطمئنم، نه چیزی بهم نگفته ولی میتونم حسش کنم چون اون به هر کسی اجازه نمیده بخواد نزدیکش بشه، اینکه الان روی تختش روش نشسته بودی و کاریت نکرده یعنی اونم ازت خوشش میاد و داره کنار میاد با این قضیه؛ ولی بدون بفهمم اذیتش کردی و باعث ناراحتیش شدی چه برسه گریه کردنش حتی به اشتباه من می‌دونم و تو! اونوقت نمیزارم حتی یک دقیقه هم بخوای ببینیش چه برسه بخوای باهاش زندگی کنی!
کوک: خیالتون راحت آقای پارک کاری نمیکنم که ازم ناراحت بشه...
هیونگ شیک: امیدوارم ، الانم میتونی برگردی اتاق
کوک: بله چشم... چی؟
هیونگ شیک: حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم، کاری نکن پشیمون بشم بگم رو کاناپه بخوابی!
کوک: نه نه میریم اتاق ، خیلی ممنون آبوجی
دوید و به سمت اتاق داشت می‌رفت که گفتم: هوی پسره ی پرو به من آبوجی نگو... که سریع وارد اتاق شد و درب رو بست؛ لبخندی زدم و زیر لب گفتم: پسره خنگ! فقط خدا کنه به بچم آسیب نرسونی وگرنه بد میبینی... به سمت اتاقم برگشتم.

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now