part:33/34

255 38 2
                                    

«پارت سی و سه »

استرس داشتم نگاهمو به اطراف گردوندم تا تهیونگ یا یوگیومو ببینم ولی هیچکس اینجا نبود، از دستم گرفت و منو دنبال خودش به سمت یکی از اتاقای بار کشوند
جیمین: ولم... کن لعنتی... میگم ولم کن
چانگمین: کارو برای خودت سخت‌تر نکن کسی اینجا صداتو نمی‌شنوه...
وارد یکی از اتاقای بار شد، هرچی تقلا میکردم تا ولم کنه فایده ای نداشت: میگم ولم کن... با توام عوضی ولم کنننن
به زور منو داخل اتاق انداخت و درب اتاقو قفل کرد... چراغ‌های اتاق روشن نبود و LED های بنفش رنگی فضای تاریکی رو ایجاد کرده بود، تخت بزرگی وسط اتاق قرار داشت؛ ملحفه‌ی روی تخت مرتب نبود و با وجود نور کم لکه هایی رو روی تخت می‌شد دید... سردم نبود اما از ترس به خودم می‌لرزیدم، حس بچه‌ای رو داشتم که ترکش کرده بودن...تنها و بی پناه... با چشمای لرزونم اتاق رو زیر نظر گرفته بودم تا بتونم از دستش فرار کنم
چانگمین: چرا داری میلرزی بیبی بوی؟ 
نگاه لزرونم رو از اطراف به سمتش بردم و حرکتاش رو دنبال میکردم، پوزخندی زده بود و به طرفم حرکت میکرد، آب دهنمو به زور قورت دادم و با هر قدمی که به سمتم میومد یک قدم به سمت عقب حرکت میکردم، خیلی ترسیده بودم!
چانگمین: می‌خوام ببینم وقتی زیرم داری ناله میکنی هنوزم همینطوری میلرزی؟
جیمین: چ..چی از جونم میخوای؟
دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت: معلوم نیست؟
جیمین: خواهش میکنم دست از سرم بردار... من نمیخوام... باهات بخوابم
چانگمین: تا وقتی طعم بدنتو نچشم نمیتونم بیخیالت بشم!
خمار نگاهم میکرد انگشتشو زیر چونه‌ام گرفته بود و تا لبم نوازش وار حرکت میداد
جیمین: من...
حتی نزاشت حرفم رو بزنم اون لب کثیفش رو روی لبی که به جونگ‌کوکش خیانت نکرده بود گذاشت... دیگه لبم طعم لب کوکیمو نمی‌داد... با حالت انزجار چهره‌ام رو جمع کردم و سرم رو به سمت چپ مایل کردم تا اون بوسه چندشش تموم بشه، وقتی لبم آزاد شدن بدون معطلی تفم روی زمین انداختم 
چانگمین: مثل اینکه دوست نداری آروم پیش برم... اوکی خودت خواستی!
با یه حرکت لباسم رو توی تنم پاره کرد، دکمه های پیرهنم هر کدوم به گوشه‌ای از اتاق پرت شدن... سمت گردنم حجوم برد و شروع به مکیدن کرده بود لاو بایت‌های دردناکی رو بجا میزاشت، جوری منو بین دستاش اسیر کرده بود که هرچی دست و پا میزدم و تقلا برای خلاص شدن از دستش میکردم فایده ای نداشت... گریه هام شروع به ریختن کرده بودن... انگار توی یه دژاوو گیر کرده بودم و قرار بود امشب زیر این مرد همون شبی که با کوک تجربه کرده بودم اتفاق بیوفته، قرار نبود این کابوس لعنتی تموم بشه... از اینکه به چشم یه کالا بهم نگاه میکردن باعث میشد فقط حالم از خودم بهم بخوره... کاش میمردم و به حرف یوگیوم گوش نمی‌دادم و به این مکان لعنتی پا نمیزاشتم... با صدای شکستن قفل درب چانگمین با عصبانیت دست از مکیدن گردن و ترقوه هام برداشت
چانگمین: ااایش، این دیگه کدوم احمقیه که مزاحم کارم شده؟!
صورتش رو به سمت درب مایل کرد؛ از این وقفه نفس راحتی کشیدم و خواستم از بین دستاش فرار کنم که گفت: الکی زور نزن و مثل یه پسر خوب سر جات بمون پس کارو برای خودت سخت‌تر نکن
کوک:  تا سه شماره میشمارم تا دست کثیفتو از دورش برداری
چشمام از تعجب گرد شده بودن چی داشتم می‌شنیدم؟! جونگ‌کوک اینجا بود؟ اومده بود نجاتم بده؟ از کجا میدونست اینجام؟ کی بهش خبر داده بود؟
چانگمین: هه... چی گفتی؟ خر کی باشی؟!
کوک: یک
چانگمین: مثل اینکه زیادی مشروب خوردی فاز گنگ گرفتی صیکتو بزن تا خودتم کنارش نکردم
کوک: دو
چانگمین: نه مثل اینکه زبون آدمیزاد سرت نمیشه
کوک: سه!
نمیتونستم واضح ببینم، هنوزم گریه‌ام بند نیومده بود، نگاه نگرانم رو به کوک دوخته بودم و که دیدم با عصبانیت سمت این مردی که مچ دستم رو با محکم نگه داشته بود حمله کرد و با مشت توی صورتش کوبید، با ضربه ناگهانی که کوک زد مچ دستم ول شد و به جلو پرتاب شدم...
چانگمین: چه گوهی خوردی؟
کوک: اشتباه نکن من تورو نمیخورم
و مشت بعدی رو محکم توی دماغ چانگمین زد که بعد از چند ضربه روی زمین افتاد و کوک روش نشسته بود، همینطور که چانگمین زیر دست و پاش در حال تقلا کردن بود نیم نگاهی به میز کناریش انداخت و با دراز کردن یکی از دستاش بطری تکیلا رو گرفت و با صدای بلندی گفت: میکشمت حرومزادههههه!
درکی از اتفاقاتی که داشت میوفتاد نداشتم... خورد شدن ناگهانی بطری توی سر چانگمین صحنه ای بود که باعث شده بود سرجام میخکوب بشم!
سر‌و‌صداهای داخل اتاق به حدی زیاد شده بود تا افرادی که توی بار بودن خودشون رو به اتاق برسونن و شروع به داد و فریاد کنن
کوک بطری شکسته رو با فشار روی دیک چانگمین فرو میکرد و به خونی که از به روی دستاش میپاشید جنون وار لبخند میزد با این حرکت جونگ‌کوک چانگمین با فریاد ناله میکرد و کمک میخواست
کوک: دیگه جرعت نکن به چیزایی که مال منه دست بزنی
شیشه رو از روی دیکش بیرون کشید و کنار سرش کوبید، خون روی دستش رو روی لباس چانگمین پاک کرد و از روش بلند شد که مردمی که توی اتاق بودن به سمت چانگمین اومدن و خواستن کمکش کنن
با دیدن این صحنه گریم شدت گرفته بود هیچوقت ندیده بودم کوک تا این حد دیوونه بشه، قلبم از بس تند میزد که هر لحظه احساس میکردم یکم دیگه به این صحنه نگاه کنم می‌تونه از قفسه سینه‌ام بیرون بزنه... از ترس سریع از اتاق به سمت بیرون فرار کردم کوک چندبار اسممو صدا زد ولی توجهی بهش نکردم طولی نکشید که محکم از پشت بغلم کرد با تمام زوری که توی وجودم باقی مونده بود دستش رو از دور کمرم باز کردم و هولش دادم: دست کثیفتو به من دست نزن
کوک: دست من کثیفه و دست اون عوضی که تو بغلش بودی تمیز؟
با عصبانیت نگاهی به بدنم انداخت و انگشتش محکم روی قرمزی های گردنم کشید و فشارشون داد
کوک: لذت می‌بردی نه؟ مزاحم کارتون شدم؟ برای همین عصبی شدی؟
ناخواسته از روی درد ناله کردم که گفت: فقط دهنتو ببند نمیخوام صداتو بشنوم، دستتم جلوی پیرهنت نگه می‌داری تا بدنت هرزت معلوم نشه هرچند می‌دونم از لخت بودن جلوی اینو اون لذت میبری!
چیزی نگفتم، لایه‌ی اشک باعث شده بودن تا واضح نبینم، دستش رو از گردن و شونه‌ام برداشت، محکم دستمو گرفت و با خودش به سمت درب اصلی بار کشوند که بچه ها رو دیدم که با تعجب نگاهمون میکردن، یوگیوم به سمتمون اومد و گفت: این چه سر و وضعیه؟ چرا لباسش پاره شده؟ بدنش چرا قرمز شده؟ چیکارش کردی؟
رو بهم کرد و پرسید: گریه کردی؟
کوک: الان به حد کافی عصبیم پس گمشید برید کنار تا دندوناتونو توی دهنتون خورد نکردم
هوسوک: چی شده؟
کوک: واقعا از تو یکی توقع نداشتم هیونگ، ازت نا‌امید شدم
هوسوک دستش رو روی شونه‌ی کوکی گذاشت و پرسید: چی میگی؟
دستش رو از روی شونه‌اش پس زد و دستم رو کشید و با خودش به سمت درب خروجی برد، بدون اینکه بخوام پشت سرش حرکت میکردم، تهیونگ با تعجب نگاهمون میکرد خواست به سمتم قدم برداره که هوسوک جلوش رو گرفت و من از بار خارج شدم... وقتی به بار اومده بودیم هوا تاریک بود نمیدونستم ساعت چنده، باد باعث شده بود گرد و خاک روی زمین روی هوا معلق بشن، هوا ابری بود انگار قرار بود بارون بباره... همزمان که یکی از دستام رو روی پیرهنم گذاشته بودم تا سرمای هوا بیشتر از این باعث لرزیدنم نشه، کوک منو به سمت ماشینش میکشوند، وقتی رسیدیم درب ماشین رو باز کرد و از بازوم گرفت و سوارم کرد درب رو بست و خودش هم سوار شد... اخمی بین ابروهاش نشسته بود حتما عصبانی بود با سرعت بالایی رانندگی میکرد، هیچ حرفی بینمون زده نمیشد انگار هیچ کدوممون قصد نداشتیم این سکوت رو بشکنیم... بارون شروع به باریدن کرده بود، داخل ماشین گرم تر از هوای بیرون بود... جو سنگینی بینمون بوجود اومده بود، رودخونه هان رو میدیدم به پارک هانگانگ (Hangang Park) رسیده بودیم، ماشینش رو خاموش کرد با وجود بارندگی شدید پارک خلوت بود دروغ چرا بعد از اتفاق چند دقیقه پیش از کنارش بودن می‌ترسیدم، نفس عمیقی کشید و بالاخره سکوت بینمون رو شکست و با عصبانیت پرسید: اونجا رفته بودی چه گوهی بخوری؟
باز گریم گرفته بود، به شیشه بخار گرفته ماشین زل زدم و دماغم رو بالا کشیدم و چیزی نگفتم، چیزی نداشتم که بگم آخه چی میگفتم میگفتم، میگفتم به زور بردنم که موهام رو رنگ کنم برم گی بار یکیو پیدا کنم تا بفاکم بده؟ هرچند نمی‌خواستم این اتفاق بیوفته ولی مگه من خواسته بودم
کوک: انقدر دلت میخواد زیر یکی بفاک بری؟ برای همین عین هرزه ها رفتی به خودت رسیدی و گی بار رفتی؟
فریاد زد: به من نگاه کن، چرا لال شدی؟
با صدای آرومی گفتم: اینطور که فکر میکنی نیست...
کوک: اره جای قرمزی گردنت قشنگ نشونم میده که اونجوری که فکر میکنم نیست! لابد من نمیرسیدم میخواستی بهش بدی نه؟
رد اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و صورتم رو به سمتش گرفتم و با صدای بلندی گفتم: صداتو برای من بلند نکن، من گم میتونم داد بزنم فکر کردی داد بزنی ازت میترسم؟ اصلا می‌دونی چیه خوب کردم رفتم از این به بعدم میرم... به تو چه ربطی داره؟ تو که فقط منو به چشم یه هرزه میبینی، بدون اینکه بفهمی داستان چیه همیشه برای خودت قضاوت میکنی و شکنجم میدی، هر رفتاری که بخوایو از خودت نشون میدی ولی من چی؟ من حق ندارم حتی خودمو توجیه کنم کاش بفهمی منم آدمم نمیتونی هر طور که دلت بخواد باهام رفتار کنی! می‌خوام رابطه جدید شروع کنم رابطه‌ای که اسمی از تو و خانواده‌ات توش نباشه!
کوک: این اتفاق حتی تو خوابتم نمیوفته پس از اون ذهن کوچولوت بیرونش کن!
جیمین: مطمئنی؟ نظرت چیه امتحانش کنیم؟
کوک: مثلا میخوای منو فشاری کنی؟ فکر کردی با این لجبازیات کوتاه میام میزارم هر غلطی که خواستی بکنی؟ نه عزیزم اشتباه میکنی پشت گوشتو دیدی رابطه با کسی جز منم میبینی!
جیمین: فکر نمیکنم قصد داشته باشم یه مرد هوس بازی که بچه داره رو بخوام فشاری کنم! چه برسه بخوام خودم رو ثابت کنم... پس بجای اینکه منو بازخواست کنی بهتره بری پیش زن و بچت بمونی! آهان یادم نبود زن سابقت... یا اگه با این اوکی نیستی بهتره بری با یکی از اونایی که وقتی با من ازدواج کرده بودی داشتی میکردیشون میدونی که چی میگم؟!
کوک: چرا هرچی میگم باور نمیکنی؟ فهمیدن اینکه چقدر دوست دارم و برام با ارزشی انقدر برات سخته؟ چرا هرکار میکنم باز حرف خودت رو میزنی؟ کلا خوشت میاد ساز مخالف بزنی نه؟
جیمین: دقیقا چیکار کردی؟ اینکه اومدی بهم میگی هرزه باعث میشه بفهمم چقدر برات مهمم و قدر دوست داشتنتو بدونم؟
با چشماش طوری اجزای صورتم رو زیر و رو میکرد، نتونستم نگاهشو تحمل کنم، خواستم از ماشین پیاده بشم که مچ دستمو محکم گرفت و منو سرجام برگردوند
جیمین: داری چه....
لبش رو محکم روی لبم گذاشت و با ولع می‌بوسید انگار آخرین بوسه‌ی عمرش رو میگرفت... خشن و عمیق... این بوسه طوری پیش رفت که چند لحظه بعد هر دوتامون نفس نفس میزدیم اما تصمیم نداشتیم دست از این بوسه بکشیم، طولی نکشید که با یه حرکت جونگ‌کوک منو از صندلی بلند کرد و به سمت خودش کشید، حالا این جونگ‌کوک بود که روی صندلی به حالت دراز کشیده قرار داشت و من روی پاهای عضلانیش نشسته بودم، از این حرکت ناگهانیش شوکه شده بودم بدون اینکه حرفی بزنم یا کاری کنم همونجا خشک نشسته بودم و به چشمای خمارش نگاه کردم... با دیدن انعکاس خودم توی تیله های کهکشانی سیاهش بیشتر و بیشتر مجذوبش میشدم، همیشه چشماش برق می زدن، انگار که یه نور داخلش زندگی می کرد...
پاهام رو دو طرفش گذاشتم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و لبم رو روی لبش گذاشتم و بوسه‌ی نرمی رو شروع کردم، همزمان موهای نرمش رو به بازی گرفته بودم... کوک مشتاقانه لبم رو به دندون گرفته بود و بدون هیچ معطلی اونا رو می‌بوسید حس میکردم لبم داره کنده میشن شکی درش نبود که پف کرده بودن و کبود شدن، با وسواس هر قسمتی رو می مکید، حتی کوچکترین نقطه رو بدون مکیدن باقی نزاشته بود، حس این بوسه از هر حسی که تجربه کرده بودم برام دلنشین‌تر بود... به سمت گردن و ترقوم رفت و با بوسیده شدنشون سعی میکرد هرچند کم ولی ردهای بوسه‌ی چانگمین رو از روی پوستم پاک کنه و قرمزی و کبودی بوسه‌های خودش رو جایگزین کنه‌؛ بوسه‌های ارومش تبدیل به مکیده شدن‌ و گازهای دردناکی شده بود، درد و سوزش پوستم رو احساس میکردم دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم، صدای ناله‌های دردناکم کل ماشینش رو پر کرده بود...
با هر ناله‌ای که میکردم انگار جونگ‌کوک بیشتر تحریک می‌شد، سفت شدن عضوش رو زیر بوتم حس میکردم، دستش رو سمت بوتیم برد و محکم فشار داد... کمی ازش فاصله گرفتم با اینکه میدونستم بعداً از کاری که میکردم پشیمون می‌شدم، توی این لحظه کوچیکترین اهمیتی برام نداشت... دلتنگ دوباره چشیدن این رابطه بودم اونم بدون زور و با خواست خودم چاشنی از جنس لذت... با دستش کمربند شلوارم رو باز کرد و به دنبالش زیپ شلوارم رو هم پایین کشید و روی لبه‌های شلوارم برد، بهش نزدیک‌تر شدم تا بتونه شلوارم رو پایین بکشه؛ تا جایی که تونست پایین کشید و به رونم رسید، نمیتونستم مثل چند لحظه پیش راحت روی کوک بشینم خب انگار قرار بود کارمون سخت‌تر بشه... بدون توجه به این مسئله با دستش فشاری روی دیک سخت شده‌ام آورد که از روی ناله‌ای کردم، ادامه دادنمون توی این موقعیت واقعا امکان پذیر نبود!
کوک: اینطوری نمیشه برو صندلی عقب
سری تکون دادم و از روی کوک بلند شدم و خودم رو به صندلی عقب رسوندم و توی این فاصله که کوک بیاد شلوار و باکسرم رو درآوردم، کوک هم بعد از درست کردن صندلی خودش، از داخل داشبورد کرم مرطوب کننده‌ای رو برداشت و به پشت اومد؛ هودیش رو از تنش خارج کرد و دستش رو دو طرفم روی صندلی گذاشت و لبش رو روی لبم گذاشت و با ولع میمکیدشون، خودم رو عقب می‌کشیدم تا وقتی که کاملا روی صندلی دراز کشیدم و کوک روم خیمه زد و تو چشمام خیره شد و گفت: چیکارم کردی که معتادت شدم؟
چیزی نگفتم و با چشمام حرکاتش رو دنبال میکردم، دستش رو سمت شلوار اسلشش برد و همراه با باکسرش تا جایی که میتونست پایین کشیدشون، بوسه‌ی جدیدی رو شروع کرد و در حالیکه داشتیم لب‌های همدیگه رو میچشیدیم با دستم شروع به هندجاب دادن‌ دیک کوک کردم
کوک: آه... داری دیونم می‌کنی!
چند قطره پریکام از شدت لذتی که بهش وارد شده بود از عضوش خارج شد و روی دستم چکید همین هم باعث شد تا دیگه هندجاب نرم و ازش فاصله بگیرم، کوک کرم مرطوب کننده‌ای رو که از داشبورد با خودش آورده بود رو به دست گرفت و بعد از باز کردنش مقداری زیادی ازش رو روی انگشتش ریخت و پاهام رو از هم فاصله داد و با دست آزادش لپ های باسنم رو از هم فاصله داد و کمی از مرطوب کننده رو روی سوراخم کشید و با انگشت اشاره‌ش سوراخ مقعدم رو به بازی گرفته بود، طولی نکشید که دوتا انگشتش رو همزمان باهم واردم کرد، محکم بازوش رو گرفتم و از درد ناله‌ای کردم
کوک: درد داری؟
جیمین: آهه... اره
کوک: میخوای ادامه ندم؟
جیمین: نه...
چند لحظه انگشتاش رو ثابت نگه داشت و بعدش انگشتش رو داخلم به حالت قیچی وار  تکون میداد، از روی درد ناله‌های ضعیفی میکردم... بعد از اینکه مطمئن شده بود سوراخم آماده شده دستش رو از سوراخم خارج کرد و از مرطوب کننده روی دیکش زد و بعد از پخش کردنش کمرم رو پایین‌تر کشید و دیکش رو روی ورودیم تنظیم کرد و آروم واردم شد... از حس کشیده شدن دیواره‌های مقعدم ناله بلندی کردم و با دستم که روی شونه‌ی کوک بود رو چنگی انداختم...
جیمین: اهههه... چرا نسبت به... دفعه قبلیمون دردش بیشتر شده...نمی...تونم... خواهش میکنم درش... بیار کوک...
کوک: یکم تحمل کن... دردش تموم میشه
لبش رو روی لبم گذاشت و بوسه‌ی ملایمی رو شروع کرد، با کم آوردن نفس از همدیگه جدا شدیم؛ وقتی فهمید که به سایزش عادت کردم شروع به زدن ضربه هایی داخلم کرد، از حس لذتی که بهم وارد شده لبم رو به دندون گرفتم تا صدای ناله هام بلند نشه، با هر ضربه کمی بالا میرفتم که کوک دستاش رو دور کمرم گرفته بود و نمیزاشت زیاد جابجا بشم، چشمام رو بسته بودم...ضربه‌ی نه چندان محکمی به دیکم زد، که چشمام رو از درد باز کردم و لبم رو بیشتر به هم فشردم
کوک: جلوی ناله هات رو نگیر بیبی بوی! می‌خوام بشنومشون!
دست از گاز گرفتم لبم برداشتم و ناله هام آزاد کردم، تحمل شرایط برام سخت و دشوار بود، بارون شدت گرفته بود، شیشه های ماشین بخار کرده بودن، فضای داخل خودرو بسته بود و صدا برخورد بدن‌هامون توی اتاقک داخل ماشین هارمونی عالی رو بوجود آورده بود... صورت خیس از عرق، رگ های برجسته گردن و اخم وسط پیشونیش به تنهایی باعث میشد تحریک بشم، نفس هام به شمارش افتاده بودن، پاهام رو دور کمر کوک حلقه کرده بودم و اون محکم‌تر از قبل ضربه میزد، دستش رو سمت دیکم برد و خیلی سریع هندجابش میداد، ناله هامون بلند شده بود طولی نکشید که با نفس داغش رو کنار گوشم آزاد کرد و پر شدن و داغی مایعی رو داخلم حس کردم و چند ثانیه بعد خودم هم توی دست کوک اومدم...
.
به سقف ماشین زل زده بودم، کوک روی بدنم افتاده بود، هر دوتامون هنوز نفس نفس میزدیم... نگاه خیره‌اش رو روی خودم احساس میکردم، دستش رو نوازش وار روی موهای سرم حرکت میداد، نگاهم رو از سقف گرفتم و سوالی نگاهش کردم: چرا زل زدی بهم؟
کوک: چون دوست دارم... بهم بگو چطوری عاشقت نباشم وقتی انقدر دوست داشتنیی؟
کوک: حس میکنم قبل از تو اصلا زندگی نکردم...دیگه بدون تو بلد نیستم زندگی کنم! شاید ظاهرم سرد و خشک بنظر بیاد ولی...
دستش و روی قلبش گذاشت و با لبخند ادامه داد:این لعنتی مثل دیوونه ها دلتنگت شده بود، هر شبی که میخواستم بخوابم به امید فردایی که تو رو ببینم چشمام رو می‌بستم، من بدون تو زندگی کردن رو بلد نبودم اگه تو نباشی انگار دنیا برام تموم شده‌ست نمیتونم گذر زمان و احساس کنم
با لبخند بوسه ای روی گردنم زد و بوسه های ریزی رو به گردنم می‌کاشت که باعث شده بود قلقلکم بگیره
جیمین: نکنننن... خواهش... میکنم تمومش... کن
کوک: دلم برای خنده‌هات تنگ شده بود
جیمین: منم همینطور...
کوک: پس فقط دوستم داشته باش بذار با تمام وجودم عاشقت باشم تا بتونم نفس بکشم...
بوسه ای روی چشماش زدم و گفتم:  دیگه بدون تو نمیتونم زندگی کنم، بیا دوباره همه چیزو شروع کنیم...
بوسه‌ای روی پیشونیم زد و از روم بلند شد، به جلو خم شد و دستمال مرطوبی رو از داخل داشبورد برداشت و مشغول تمیز کردن خودش شد، شلوارش رو بالا کشید، دستمال دیگه ای رو برداشت و مشغول تمیز کردن شکمم شد، روی ارنجم نیم خیز شدم که کمرم تیر کشید، از روی درد لبم رو به دندون گرفتم و چشمام رو بهم فشردم
با نگرانی پرسید: چی شده؟ جاییت درد می‌کنه؟
جیمین: یکم کمرم درد می‌کنه، چیز مهمی نیست
دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و روی صندلی خوابوندتم: همینجا دراز بکش، نمی‌خواد بشینی... تمیزت می‌کنم و می‌برمت خونه تا استراحت کنی!
وقتی روی شکمم تمیز شد، پاهام رو خم کرد و بین پاهام رو خیلی ملایم داشت با دستمال تمیز میکرد...
سری تکون دادم و پرسیدم: داری چیکار می‌کنی؟
کوک: معلوم نیست؟ دارم تمیزت می‌کنم دیگه!
با تعجب نگاهش کردم: حرکت دورانی روی سوراخم تمیز کردنمه؟
کوک: بده دارم ماساژش میدم تا دردت کمتر بشه؟
جیمین: خوبه ولی دیگه تو ماشین نمیتونم سکس کنم، پس انگشتت رو بکش بیرون
کوک: تو خونه میتونیم؟
جیمین: راجع بهش فکر میکنم!
انگشتش رو بیشتر داخلم فشار داد که خم شدم و مچ دستش رو گرفتم: آه کوک... باشه قبوله... درش بیار
لبخند محوی زد و بوسه ای روی دیکم گذاشت: دراز بکش، تا چند دقیقه دیگه میرسیم خونه
خم شد و از بین صندلی‌ها به سمت پشت فرمون رفت، شلوارم رو از روی صندلی کنارش بهم داد تا بپوشمش، خودش هم همزمان داشت هودیش میپوشید
جیمین: باشه ولی کدوم خونه؟
کوک: خونه خودمون!
توجهی به درد کمر و لگنم ندادم و روی صندلی نشستم، با اخم نگاهش کردم: من نمیام خونه‌ات
کوک: هووف باشه میریم خونه تو خوبه؟!
جیمین: باکسرم کو؟! 
نگاهی به اطراف انداخت: فکر کنم زیر صندلی افتاده بدون باکسر بپوش به هر حال که قراره دوباره درش بیاری
جیمین: فاک یو جئون
ماشین رو روشن کرد و به سمت خیابان اینسادونگ( Insa-dong) حرکت کرد...
.
بعد از باز کردن درب خونه خودمو روی کاناپه دمر انداختم، کمرم هنوز درد داشت و سوزش سوراخ مقعدم هم کم نشده بود...
کوک: هنوز درد داری؟
جیمین: می‌سوزه
کوک: بزار برات حموم رو آماده کنم، حالت بهتر میشه
جیمین: خودتم بیا حموم
چیزی نگفت، چند دقیقه بعد بلند شدم و به سمت حموم رفتم، لباسام رو درآوردم، کوک داخل وان نشسته بود، نزدیکش شدم و دستم رو کمی داخل آب بردم، ولرم بود.
کوک: بیا بغلم
خواستم داخل وان بشینم که با برخورد آب گرم به پایین تنه‌ام از روی درد هیسی کشیدم، کوک دو طرف کمرم رو نگه داشت و منو آروم روی پاهاش نشوند، دستش رو نوازش وار روی کمرم میکشید و کمی ماساژ میداد
کوک: یکم تحمل کن
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم: حالا چی میشه؟
بوسه‌ای روی موهام زد: قول میدم همه‌ش رو برات جبران کنم ولی قول بده ترکم نمی‌کنی
چیزی نگفتم و چشمام رو از آرامشی که توی اون لحظه داشتم بستم و به صدای ضربان قلبش گوش دادم...
.
.
.
با حوله روی تخت نشسته بودم و کوک مشغول سشوار کردن موهام بود... جز حوله‌ی کوچیکی دور کمرش بسته بود چیزی به تن نداشت؛ قطرات آب هنوزم روی بدن عضله‌ایش بودن... دستم رو از زیر حوله‌اش رد کردم و به بالزاش رسوندم فشاری به بالزا و دیکش آوردم که صداش در اومد: جی...مین
حوله رو از دور کمرش باز کردم و با چشمای خمار نگاهش کردم، بوسه ای روی دیک سخت شده‌اش زدم و با زبون نوک دیکش رو به بازی گرفتم، لیسی از کلاهک تا بالزاش زدم که نفس لرزونش رو شنیدم، دیکش رو تا جایی که میتونستم وارد دهنم کردم و با لبم محکم میمکیدمش که زنگ درب خونه به صدا اومد!!!

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now