part:9/10

329 46 0
                                    

«پارت نهم»

داشتم به سمت درب اتاق میرفتم که صدای جیمین بلند شد، ترسیده به عقب برگشتم و رفتم ببینم چی شده که تا درب حموم رو باز کردم دیدم کف زمین افتاده بود به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم
کوک: ببینم افلیجی چیزی هستی؟ نمیتونی مثل بچه آدم بری حموم بعد میگم کمکت میکنم میگی نه اینجوری میخوای خودت بشوری؟
جیمین: اگه تو، تو کف زمین آب رو نمیریختی من الان لیز نمی‌خوردم!
کوک: تو افلیجی نمیتونی راه بری به من چه اخه؟
جیمین: از جلو چشمام گمشو فقط...
کوک: اره برم که دوباره بیوفتی و یه جای دیگه‌ات بشکنه!
جیمین: کمتر مزخرف بگو باشه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: کمکت میکنم خودت رو بشوری
سرش رو تکون داد و کمکش کردم تیشرتش و شلوارکش رو در‌‌آوردم، ناخودآگاه نگاهم به بدن و رون‌های خوش فرمش افتاد، وقتی دستم به بدنش می‌خورد مور مورم میشد، آب دهنم رو قورت دادم، اون لحظه حس خاصی رو داشتم تجربه میکردم که هیچ جوره نمیشد توصیفش کنم، وقتی چهره معذبش رو دیدم خودم جمع جور کردم، نشوندمش تو وان کمکش کردم خودشو بشوره؛ بعد از اینکه موهاش رو شستم سیفون وان رو کشیدم و دوش رو باز کردم تا کف اضافی بدنش پاک بشه، وقتی که دیدم تمیز شده بود، آروم بلندش کردم و از وان خارجش کردم، از حوله‌هایی که روی میز آماده کرده بودم یکی رو تنش کردم و با یه حوله دیگه آب اضافی موهاش رو گرفتم، نگاه خیره جیمین رو روی خودم دیدم و با تعجب نگاهش کردم: چی شده؟
جیمین: خودت چی؟
نگاهی به خودم انداختم لباس هام کاملاً خیس شده بودن و به پوستم چسبیده بودن
کوک: میرم اتاقم حموم میکنم
خواستم سمت اتاقم برم که جیمین دستم رو گرفت و گفت: میتونی اینجا حموم بری من باهاش مشکلی ندارم
کوک: اینجا؟
جیمین: اره
پشتم رو بهش کردم و همه لباس هام بجز باکسرم رو در‌‌‌آوردم و زیر دوش حموم رفتم، فکر کردم جیمین از حموم خارج شده بود و بدون برگشتن به طرف درب حموم، شامپو بدن رو برداشتم و به بدنم زدم... همه‌اش بدن جیمین جلوی چشم هام میومد، قطره های آبی که روی بدنم فرود می اومدن با اون تصویر جیمین حس خوبی رو بهم القا میکردن، سرم رو به اطراف تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و دوش حموم رو بستم و به عقب برگشتم که جیمین رو با دهانی باز دیدم که هنوز داخل حموم بود و بهم خیره شده بود!
کوک: چرا اینجوری نگام میکنی؟ مگه نرفته بودی به اتاقت؟
جیمین: ها؟ آهان اره اره، داشتم میرفتم
راهش رو کشید و رفت؛ زیر لب به کارش خندیدم و باکسر خیسم رو از تنم خارج کردم و حوله رو برداشتم و دور پایین تنه‌ام بستم از حموم خارج شدم، هنوز نگاه های خیره جیمین رو روی خودم حس میکردم پوزخندی زدم و از اتاقش خارج شدم و به اتاقم برگشتم تا آماده بشم، بافت نازک یقه اسکی‌ای رو همراه با شلوار کتون مشکی رنگی و بارونی بلندی رو به تن کردم، کلاهم رو برداشتم و روبه روی آینه ایستادم و نگاهی به سر و وضعم انداختم و بعدش چمدونم رو گرفتم و به بیرون اتاقم بردم و به خدمتکار گفتم چمدونم رو طبقه پایین ببره، آماده شدنم حدود نیم ساعتی طول کشیده بود تصمیم گرفتم به اتاق جیمین برم بعد از درب زدن اتاقش وارد شدم که دیدم داشت با گوشیش ور میرفت، ولی آماده نشده بود و همون حوله هنوز تنش بود!
کوک: چرا آماده نشدی؟ چرا حوله تنته سرما میخوری! منشیم اومده جلو خونه اونوقت تو هنوز لخت روی تخت نشستی پاشو وقت نداریم
جیمین: میخواستم آماده بشم
کوک: بدو
جیمین: برو اون طرف اتاق تا بپوشم
کوک: داری شوخی میکنی نه؟ همین الان خودم بردمت حموم بعد الان میگی روم رو اونور کنم؟!
جیمین: ...
رفتم سمت پنجره اتاقش که شلوارش رو بپوشه چند لحظه بعد صدام زد: میگم میشه بیای کمکم کنی لباسم هم بپوشم؟
داشت سعی میکرد لباسش رو بپوشه ولی آتلی که بعد از حموم دوباره به دستش بسته بودم این اجازه رو بهش نمی‌داد که دستش رو تکون بده! نزدیکش رفتم و کمکش کردم تا آماده بشه، به وضوح تپش های قلبم رو احساس می‌کردم ولی اهمیتی ندادم! من گی نبودم تا به حال به هیچ مردی احساس نداشتم و بعد از این هم نباید اتفاق میوفتاد...
کوک: خب الان آماده شدی بریم؟
جیمین: اره بریم
خدمتکار رو صدا زدم و چمدون جیمین رو به دستش دادم که همراه خودش به طبقه پایین ببره و چمدونارو صندوق عقب ماشین منشی یون بزاره؛ درب اتاق رو باز کردم و همزمان که جیمین پشت سرم میومد به سمت آشپزخونه رفتم غذای مختصری رو که خدمتکار آماده کرده بود رو همراه با آبمیوه گرفتم و به بیرون از خونه حرکت کردم، درب ماشین منشی یون رو باز کردم که جیمین سوار بشه بعد از اینکه خودم هم سوار شدم، غذا و آبمیوه رو به جیمین دادم تا بخوره که بعدش داروهاش رو بهش بدم!
جیمین: سیرم
کوک: وقت داروهات شده، نباید با معده خالی بخوریشون
جیمین: آخه واقعا اشتها ندارم!
کوک: گفتم بخور
همینطور که داشتم با جیمین بحث میکردم ویبره گوشیم رو احساس کردم، تماس رو جواب دادم: هوم؟
بابا: سلام جونگ‌کوک خوبین؟... ساعت پروازتون یادتونه دیگه نه؟
کوک: اره منشی یون اومد دنبالمون تا یک ساعت دیگه میرسیم فرودگاه نگران نباش
بابا: باشه پسرم مراقب خودتون باشید، خدافظ
کوک: باشه، خدافظ
به جیمین نگاه میکردم که با غم به بیرون خیره شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم که یکم حالش بهتر بشه؛ خبر رفتن به ماه عسلمون توی اکثر سایتا بود و خبرنگارا همه تو فرودگاه منتظرمون بودن، بعد از اینکه رسیدیم به اجبار دست جیمین رو گرفتم، اون هم با این کارم مخالفتی نکرد ولی می‌تونستم معذب بودنش بخاطر خبرنگارا و عکاسا رو حس کنم، خب باید تحمل میکرد که این کارو همیشه انجام میداد و چیزی نمی‌گفت؛ چند قدم که برداشته بودیم همه به سمتمون هجوم آوردن و همه‌اش سوال میپرسیدن، سکیورتی فرودگاه به سمتمون اومد و مانعشون شد و ما رو به سمت گیت برد،
با اینکه می‌تونستم دست های جیمین رو ول کنم ولی اینکارو نکردم، دست های تپلش، انگشتای کوچولوش، بدن ریزه میزش، قیافه کیوتش، نگه داشتن این پسر کنارم حس خوبی رو بهم منتقل می‌کرد...
نیم ساعت بعد هواپیمامون قرار بود پرواز کنه بلیط ها رو نشون دادم و سوار اتوبوس شدیم تا به هواپیما برسیم، وقتی سوار هواپیما شدیم جام رو به جیمین دادم که سمت پنجره راحت بشینه و کسی ناخواسته به کتفش ضربه نزنه، بنظر میرسید استرس داره، همه‌اش اطراف رو نگاه میکرد و پاهاش ضرب گرفته بودن
کوک: خوبی؟
جیمین: ها؟ ار...ره اره ههه
با تعجب نگاهش کردم حس میکردم فوبیای ترس از ارتفاع داشت! خواستم کاری کنم که ترسش کمتر بشه، دستش رو محکم گرفتم که تعجب کرد با چشمای لرزونش به صورتم نگاه کرد، انگشت‌هاش یخ زده بودن و کف دستش از استرس عرق کرده بود، بهش لبخند زدم و گفتم: چیزی نیست خب؟ من کنارتم
چیزی نگفت ولی هنوز هم استرس داشت ولی نسبت به چند لحظه پیش یکمی آرومتر شده بود؛ نمی‌فهمیدم که چرا انقدر جلوش مهربون میشدم و با ملامیمت باهاش برخورد میکردم، نگرانیایی که داشت باعث میشد من هم ناخواسته نگرانش بشم! تقریباً هفت ساعتی میشد که پروازمون طول کشیده شده بود و گفته بودند که هواپیما قراره فرود بیاد، نگاهی به جیمین انداختم که سرش رو شونه‌ام گذاشته بود، وقتی می‌خوابید خیلی کیوت میشد، هرچند در حالت عادی هم کیوت بود، جز موقع هایی که عصبانی میشد! دلم نمی‌خواست بیدارش کنم ولی مجبور بودم آروم تکونش دادم و گفتم که بیدار بشه وقتی بیدار شده بود با چهره‌ی خواب‌آلودی نگاهم کرد و کمی بعد به اطراف نگاه کرد رو بهم کرد و پرسید: چی شده؟
کوک: چند دقیقه دیگه میرسیم، باید بیدارت میکردم!
جیمین: آهان
بعد از فرود اومدن هواپیما دست جیمین رو گرفتم از بخش vip هواپیما خارج شدیم و از هواپیما اومدیم پایین، داخل فرودگاه که رسیدیم چمدون هامون رو تحویل گرفتم، ساعت تقریبا 9:30، 10 صبح بود، یکی از افرادی که قبلاً بابا باهاشون هماهنگ کرده به سمتمون اومد و چمدون ها رو ازم گرفت و به سمت خروجی فرودگاه هدایتمون کرد وقتی سوار شدیم به سمت هتل شانگری-لا (Shangri-La Hotel) رفتیم؛ هتل شیکی بود، کلید رو تحویل گرفتم و پیش خدمت چمدونامون رو همزمان برامون به اتاق آورد تشکری کردم و بعد از اینکه داخل اتاق رفتیم درب رو بستم ویو خوبی داشت و نزدیک برج ایفل بود ولی تختی که داخل اتاق بود دو نفره بود! تازه از راه رسیده بودیم و بدنم به شدت کوفته شده بود، به سمت حموم رفتم و دوش نسبتا کوتاهی رو گرفتم، حوله رو تن کردم و به سمت تخت رفتم تا بخوابم که دیدم جیمین روش خوابیده بود!
کوک: لعنتی مگه کوالایی آخه چرا انقدر میخوابی! از دیشب نخوابیده بودم و این مسافت به اندازه کافی خسته‌ام کرده بود دیگه به جیمین فکر نکردم و کنارش دراز کشیدم؛ چند ساعت بعد با صدای زنگ گوشیم بیدار شده بودم
جین: چطوری جئون کوچولو، دوست قدیمی بالاخره اومدی فرانسه!
کوک: اوه سلام هیونگ چطوری، از کجا فهمیدی اومدم فرانسه؟
جین: خنگول کل سایتا پر شده از رفتن به ماه عسلت اونم به شهر عشاق پاریس! اینارو ول کن راستی جونگ‌کوکی، زنگ زده بودم بگم که امشب ما یه پارتی داریم دعوتت کنم میای کلاب؟
کوک: حتما، خیلی وقته نرفتم پارتی، فقط لوکیشنش رو برام بفرست
جین: اوکی، همسرت هم میاری؟
کوک: نه
جین: باشه، برنامه رو توپ می‌چینم بای
خندیدم و گفتم: فعلا
برگشتم و نگاه به بغلم انداختم که دیدم جیمین بیدار شده بود رو بهش کردم و گفتم: واو بالاخره بیدار شدی؟ پسر تو واقعا خرسیا، چطوری میتونی انقدر بخوابی!
چشماش رو با دستش مالید و گفت: بخاطر داروهاییه که میخورم همش خواب‌آلودم میکنن!
یهو اخم بین ابروهاش شکل گرفت و چند لحظه با تعجب به من نگاه کرد یکم که گذشت انگار به خودش که اومده بود یهو لگد محکمی به من زد و از تخت پرتم کرد پایین و صدای بلندی دوباره پرسید: تو چرا کنارم خوابیده بودی؟! نکنه منحرفی چیزی هستی؟!
کوک: آخ چته وحشی؟
جیمین: جواب سوالم رو بده، رو تخت چه غلطی میکردی؟
کوک: اخه میدونی بیبی بدون بغل کردن بدنت نمیتونستم بخوابم، حتما باید تو بغلم نگهت می‌داشتم تا خوابم میبرد! با حالت جدی‌ای ادامه دادم: مسخره تخت دیگه‌ای میبینی؟ 5 ساعت تو هواپیما مثل کوالا رو شونم خوابیدی چیزی گفتم الان فاز گرفتی؟ خسته بودم خوابم برده دیگه این وحشی بازیات برای چیه؟!
جیمین: برو گمشو منت چی میزاری؟ شونه توام نبود رو شونه یکی دیگه خوابم می‌برد!
کوک: که روی شونه یکی دیگه میخوابیدی نه؟
جیمین: اره
کوک: تو غلط میکنی روی شونه‌ی کس دیگه‌ای بخوابی!
جیمین: دور برت نداره من هرکار بخوام میکنم نیازی هم به توضیح دادن به تو ندارم!
نفس عمیقی کشیدم تا بحثمون به دعوا راه پیدا نکنه: من امشب نیستم،‌ دوستم جایی دعوتم کرده باید برم، میتونی راحت بخوابی
تا این حرف رو زدم دیدم چشماش براق شدن و لبخندی گوشه لبش نشست قشنگ معلوم بود که از نبودنم خوشحال شده، بچه پرو!
.
لباسام رو پوشیدم و دست جیمین رو گرفتم به سمت لابی حرکت کردم. تقریبا ساعت یک و نیم دو ظهر بود پس جای صبحونه باید می‌رفتیم ناهارمون رو بخوریم! جیمین به سمت میز گوشه سالن حرکت کرد جایی که زیاد توی دید افراد داخل هتل نبود، صندلی رو عقب کشید و روش نشست، من هم به دنبالش رفتم و کنارش نشستم از داخل منو استیک و شراب قرمز سفارش دادیم...
تا سفارشامون آماده بشه، گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اینستاگرامم رو باز کردم، لعنتی عکسای امروز فرودگاهمون پخش شده بود این سایتای مسخره حوصله‌ام رو‌ داشت به سر می‌برد...
بعد از خوردن ناهار جیمین به اتاقمون برگشت منم از هتل خارج شدم تا اطراف هتل کمی قدم بزنم؛ تقریبا ساعت چهار بعد از ظهر شده بود کنار خیابون ایستادم و سوار تاکسی شدم تا به هتل برگردم! وقتی به هتل رسیدم به سمت اتاقمون رفتم و با کارت درب اتاق رو باز کردم، یکم اطرافم رو نگاه کردم ولی جیمین رو ندیدم!
صداش زدم که متوجه شدم داخل بالکن داره با گوشیش حرف میزنه وارد بالکن که شدم جیمین تا متوجه حضور من شد به شخصی که داشت باهاش صحبت میکرد گفت که بعداً باهاش تماس میگیره و تماسش رو قطع کرد!
کوک: با کی حرف می‌زدی؟ میا؟
جیمین: نه
کوک: آهان، باور کنم؟
جیمین: میخوای باور کن میخوای نکن!
کوک: نمیری عصرونه بخوری یا یه دور بری بیرون؟
جیمین: اشتها ندارم، خوابم میاد
کوک: آهان، باشه

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now