part:7/8

285 52 0
                                    

«پارت هفتم»

خواستم گوشی رو بزارم تو جیبم که زنگ خورد لبخند روی لبم محو شد و با استرس نگاهی به جیمینی که غرق در خواب بود انداختم... درسته که شماره ناشناس بود ولی خودم که میدونستم اون شماره کی بود! آیکون سبز کشیدم و جواب دادم که دختر با لهجه خاصی شروع به حرف زدن کرد!
مائوکو: هنوزم مثل قبل زود جواب میدی ددی...
صداش هنوزم همون بود عوضی هرزه تازه پیداش شده! بدون هیچ حرفی میخواستم گوشی رو قطع که با حرف زدنش مانع اینکارم شد!
مائوکو:عکسات تو همه‌ی سایت‌ها هستن، میبینم که گرایشت تغییر کرده، درسته که اون پسره خیلی خوشگله... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد ولی میتونم هر کاری برات انجام بدم تا برگردی!
کوک: هرکاری؟
مائوکو: آره ددی هرچی که تو بخوای
این دختره یه دیوونه کامل بود، برا همین فقط برا اینکه دست از سرم برداره بهش گفتم که خبرش میکنم و بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم
با اینکه سعی کرده بودم تن صدام رو پایین نگه دارم تا جیمین بیدار نشه ولی موفق نشده بودم! با صدام جیمین بیدار شده بود، از ماشین پیاده شد سریع پیاده شدم و خواستم کمکش کنم که با تمام غرور گفت: نیازی به کمک تو ندارم، خودم میتونم برم!
سری تکون دادم و حرفی نزدم همینطور که داشت از پله ها بالا می‌رفت پشت سرش قدم برداشتم؛ پله های 6 و 7 رو داشت قدم میزاشت که سرش گیج رفت و حالش بد شد و نزدیک بود بیوفته، دست پاچه شده بودم ناخودآگاه از کمرش گرفتم تا نیوفته
جیمین: چیکار میکنی؟ گفتم به کمکت احتیاجی ندارم پس ولم کن!
با نگرانی نگاهش میکردم: تازه از بیمارستان برگشتی، بدنت ضعیف شده الان وقت لجبازی نیست جئون جیمین... براید استایل بلندش کردم توی بغلم گرفتمش
جیمین: میشه من رو بزاری زمین و این فامیلی مزخرفت رو هی به من نچسبونی؟!
کوک: اولا از وقتی که ازدواج کردیم این فامیلی توام هست باید کنار بیای جناب جئون؛ ثانیا منم علاقه‌ای ندارم که تو خرس گنده رو بلند کنم ولی از اونجایی که وسط خیابون غش کردی دیگه حوصله ندارم این‌بار از پله ها بیوفتی دوباره برام یه دردسر جدید درست کنی و ببرمت بیمارستان، پس تحمل کن!
جیمین نفس عمیقی کشید و بدون زدن حرفی چشم غره‌ای بهم رفت و روش رو ازم برگردوند، وقتی وارد خونه شدیم خدمتکار با تعجب نگاهمون کرد که دیدم جیمین با خجالت صورتش رو از خدمتکار گرفت و سرش رو توی سینه ام فشرد... از حرکتش خندم گرفته بود ولی نباید به روم میوردم همون‌طوری که جیمین توی بغلم بود به سمت اتاقش حرکت کردم و با صدای بلندی به خدمتکار گفتم: براش غذای مقوی درست کن و بیار به اتاقش!
خدمتکار: چشم قربان
سرش رو از توی سینه ام بیرون آورد و نگاهم کرد: ولی من گرسنه نیستم!
اخم کردم و گفتم: یه بچه از تو سنگین تره چند روزه هیچی نخوردی باید غذاهاتو به موقع بخوری.
روی تختش گذاشتمش و خواستم کمکش کنم که لباساش رو عوض کنه ولی با مخالفتش روبرو شدم
کوک: چرا نمیزاری کمکت کنم؟
جیمین: من راحتم!
کوک: باشه، وقتی غذات رو آوردن حتما بخورشون
بدون شنیدن ادامه حرفش از اتاقش خارج شدم و به سمت اتاق کارم رفتم سعی داشتم به کارای عقب افتاده شرکت برسم، حدود یک ساعت گذشته بود که خدمتکار درب اتاق رو زد
کوک: بیا داخل
خدمتکار: سینی غذای آقا رو کنار تختشون گذاشتم، ولی نخوردن
کوک: باشه، میتونی بری
تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد از پشت میزم بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم که دیدم سینی غذا کنار تختش دست نخورده بود و حتی یک قاشق هم از غذاش نخورده بود؛ کنارش روی تخت نشستم و سینی غذا رو روی پاهام گذاشتم و گفتم: بیا غذات رو بخور
جیمین: گفته بودم که اشتها ندارم!
کوک: باید بخوری
یه قاشق از سوپش رو گرفتم سمت دهنش و خواستم خودم بهش غذا بدم که محکم زیر سینی زد و همه غذاها ریخت روم!
چند بار نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم ولی انگار نه فایده ای نداشت! با عصبانیت رو بهش گفتم: نمیخوری نخور، فکر کردی کیی که انقدر ناز میکنی؟
جیمین: مگه من ازت خواستم کمکم کنی که الان طلبکار شدی سرم داد میزنی؟ هر کی هستم تو به زور نگهم داشتی من سمتت نیومدم که منت میزاری!
دستام رو از عصبانیت مشت کرده بودم و بدون زدن حرف اضافه ای به اتاقم رفتم و یا همون لباس هام زیر دوش آب سرد رفتم تا کمی از عصبانیتم فروکش کنه، از اینکه سرش داد زده بودم پشیمون شدم؛ حرفاش درست بود من اون رو به این خونه و زندگی آورده بودم، من به زور اسمم رو وارد شناسنامه اش کرده بودم ولی خب بعضی وقتا توی زندگیمون اتفاقایی میوفته که هیچوقت انتظارش رو نداشتیم و توام همون اتفاقی بودی که انتظارش رو نداشتم پارک جیمین!
لباسام رو از تنم خارج کردم و چند لحظه با همون حالت زیر دوش آب موندم اعصابم که آرومتر شد، حوله رو برداشتم و دور پایین تنه‌ام بستم و از حموم خارج شدم، بدون اینکه موهام رو خشک کنم روی تخت دراز کشیدم و به این بچه بازیای جیمین فکر کردم!
این لعنتی چرا انقدر بازی در میاره، خب اتفاقیه که افتاده چرا فقط کنار نمیاد! چرا دارم چرت و پرت میگم، مگه خودم با قرارایی که بابام میزاشت کنار اومدم که این بچه با من کنار بیاد!
از روی تخت بلند شدم و با حوله تمیزی آب اضافه روی موهام رو گرفتم و با سشوار خشکشون کردم، بعد از اینکه لباس هام رو پوشیدم به سمت اتاق جیمین رفتم تا از دلش در بیارم ولی وقتی وارد اتاق شدم فهمیدم خوابیده؛ تختش کثیف شده بود، طبقه پایین رفتم به خدمتکار گفتم: ملحفه روی تخت و پتوی جیمین رو عوض کن، کثیف شده
خدمتکار: چشم قربان
کوک: در ضمن شب وقتی غذاش آماده شد به خودم بگو تا غذاش رو ببرم
خدمتکار با تعجب نگاهم کرد و گفت: خودتون میخواید ببرید؟
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم: نکنه اجازه ندارم؟
هول شد و گفت: نه نه منظورم این نبود قربان، آخه تا به حال این کار رو نکرده بودید برای همین پرسیدم
کوک: از این به بعد زیاد میبینی، کاری رو که گفتم فقط انجام بده!
خدمتکار: چشم قربان
.
.
.
سینی غذای جیمین رو گرفتم و به اتاقش بردم، وقتی وارد اتاقش شدم داشت با گوشیش حرف میزد ولی وقتی متوجه حضور من شد به مخاطبش گفت که بعداً تماس میگیره و تماس رو قطع کرد و گفت: اینجا چی میخوای؟
کوک: با کی داشتی حرف می‌زدی؟
جیمین: به تو چه اخه؟
نفس عمیقی کشیدم تا دوباره باهاش بحث نکنم، شاید راضی شد یچی کوفت کرد پسره مسخره!
کوک: بیا غذات رو بخور
جیمین: میل ندارم
کوک: ولی ظهرم هیچی نخوردی حداقل یکم بخور... ببین بابت رفتار ظهرم می‌دونم خیلی تند برخورد کردم ولی منظوری نداشتم...
با تعجب نگاهم کرد: اوکی، اشکالی نداره
قاشق رو سمتش گرفتم تا بهش غذا بدم که چهره‌ی پوکر مانندی به خودش گرفت و با لحن سردی گفت: فلج نیستم خودم میتونم بخورم!
کوک: پس منتظرم، سریع تمومش کن، بعدش هم که دیدم داروهات رو خوردی میرم!
جیمین: عجب کنه‌ای هستیا
کوک: فقط نمیخوام به جرم کودک آزاری زندان بیوفتم!
قاشقش رو داخل ظرفش برگردوند و گفت: چی گفتی؟
کوک: فکر کنم کاملا واضح صبحت کردم
جیمین: تو به کی گفتی بچه؟!
کوک: به تو!
جیمین: هی آجوشی، من سنم خیلیم خوبه تو یه فکری به حال پیر بودنت بکن
کوک: چی گفتی بچه؟!
جیمین: فکر کنم گوشاتون سنگین شده آجوشی
کوک: من تورو بفاک ندم جئون جونگ‌کوک نیستم! 
جیمین: اوه فکر کنم آجوشی یه پدوفیله!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فقط غذات رو کوفت کن
لبخندی زد و ادامه داد: چشم آجوشی
وقتی شامش رو تموم کرد و دارو هاش رو بهش دادم خواستم از اتاقش برم بیرون که گفت: میگم من فردا می‌خوام برم دانشگاهم
کوک: نمیشه، چند روز بمون خونه حالت که بهتر شد برو
جیمین: اما آخه از درسام خیلی عقب افتادم
کوک: من با رئیس دانشکده‌ات قبل از ازدواجمون صحبت کرده بودم، همه غیبت هات رو موجه رد کردن نگران نباش این ترم درست رو تموم میکنی برای درس هاییم که میگی عقب افتادی میگم جزوه‌هاش رو برات بفرستن همین جا بخون و خودت رو برسون
جیمین: اما آخه
کوک: فقط یبار لجبازی نکن! یکم حالت بهتر بشه میتونی بری قول میدم
جیمین: باشه، مرسی
سری تکون دادم و از اتاقش خارج شدم....

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now