part: 15/16

265 47 2
                                    


«پارت پانزدهم »

وقتش شده بود که بابا با جی هیون به خونه بیان، کمی منتظر موندیم که دیدم با یه دختره  که به گفته خود بابا 23 سالش بود وارد خونه شدن...
جیمین: واااووو ، عجب تیکه ایه، ببین با کی ازدواج کرده....
نگاه عصبیی به جیمین انداختم که پوزخندی زد و گفت: هی جونگ‌کوک مسخره بازی در نیار من فقط دارم واقعیتو میگم، یکم از این زیبایی لذت بردن که کاری بدی نیست...
لبخند پر حرصی زدم و کنار گوشش غریدم: حواستو جمع کن اون از الان همسر پدرم حساب میشه و اگه دوست داری لذت ببری نظرت چیه رو تخت اینکارو کنیم هووم؟ نظرت چیه بیبی؟
جیمین: گمشو بابا من بمیرمم با تو منحرف نمیخوابم...

[ویو جیمین]

درسته رابطه‌ام با جونگ‌کوک از وقتی به سفر رفته بودیم بهتر شده بود ولی وقتی بهم گفت که پی دی نیم قراره ازدواج کنه خیلی دلم میخواست همسرشو ببینم؛ بالاخره تونسته بودم با کلی مظلوم نمایی جونگ‌کوکو راضی کنم که قبول کنه تهیونگو به اون مراسم دعوت کنم و از این بابت خیلی خوشحال شده بودم...
روز عروسی بابای جونگ‌کوک یه دختره خیلی جذاب رو کنار بابای جونگ کوک دیدم! پیش خودم فکر کردم چرا یه پیرمرد باید با همچین دختر سکسیی ازدواج کنه، بعد من تو این چند ماه زندگیم از این رو به اون رو شده بود و الان هم با یه مرد جای میا ازدواج کرده بودم!
دروغ چرا خیلی به رئیسم حسودیم شده بود، وقتی همسرشو دیده بودم نتونستم جلو خودمو بگیرم تا چیزی نگم، خب حرفمم اونقدارام بد نبود که جونگ‌کوک اینجوری واکنش نشون داده بود...
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و به سمت تهیونگ رفتم با اینکه به پشت سرم نگاه نکردم ولی میشد فهمید که از دستم عصبانی شده!
پوزخندی زدم و از مستخدمی که سینی شامپاین رو بین مهمون ها میگردوند، لیوان طلایی رنگی رو برداشتم و کمی از اون رو نوشیدم و پیش تهیونگ رفتم....
ته: هی چیم این عوضی چرا باهات اینجوری رفتار میکنه؟
بغل گوشش رفتم و با لحن شیطونی گفتم: بیخیال ته، بیا امشب رو خوش بگذرونیم!
خندید و سرش رو نزدیک صورتم آورد: اگه رل نزده بودم مطمئن باش همینجا به فاکت میدادم چیم...
جیمین: اوووه، یعنی باید از رلت ممنون باشم که دست و پای توی منحرفو بسته؟
شروع کردم به خندیدن، همینجوری سرگرم حرف زدن و خندیدن با ته بودم و گاهی اوقات متوجه نگاه های پر اخم جونگ کوک که اون سمت سالن بین مهمون های مهمشون مشروب به دست بود، میشدم ولی باز این نگاه هاش برام کوچیکترین اهمیتی نداشتن و به خندیدنا و شوخی کردنام با تهیونگ ادامه میدادم...
مهمونی تا نزدیک های صبح طول کشیده بود و خبرنگارا و بیشتر مهمونا رفته بودند و از شدت نوشیدن و خستگی توان ایستادن نداشتم، چشمام به زور باز مونده بودن فقط میخواستم سریع‌تر با ته برم خونه ام و بخوابم که یک لحظه بازوم با خشونت کشیده شد و توی بغل شخصی افتادم...
کوک با لحن سردی کنار گوشم زمزمه کرد: کجا به سلامتی؟
جیمین: یااا معلوم هست چه غلطی میکنی؟ دستم درد گرفت...
ته: چیکار میکنی؟
کوک: نکنه باید به تو جواب پس بدم؟
ته: پس چی دستشو ول کن می‌خوایم بریم!
کوک: فکر کنم یادت رفته که جیمین همسر منه و باید همراه من به خونه مشترکمون بره!
جیمین: اههه کوک خستم می‌خوام بخوابم اذیت نکن بزار برم
کوک: بهتره مسخره بازیو بزاری کنار و این دوستت رو رد کنی بره جیمین من یه حرف رو دوباره تکرار نمیکنم!
با حالت لوسی جواب دادم : وای تلسیدم... ته ته کوکی جیمینی رو اذیت می‌تونه
کوک: عه اینجوریه؟ پس خودت خواستی!
جونگ‌کوک با سرعت به سمت درب ورودی خونه حرکت کرد و منو به دنبال خودش میکشوند که پرسیدم: هی ولم کن، داری چیکار می‌کنی؟ دستم درد گرفته... با توام میگم ول...
که سیلی محکمی روی گونه ام نشست با این کار نه فقط حرف زدنم بلکه حس میکردم تپش های قلبم هم متوقف شده؛ دوباره دستم رو کشید و منو با خودش داشت از خونه خارج می‌کرد، بی اختیار به دنبالش کشیده میشدم تا وقتی که از خونه خارج شدیم و به سمت پارکینگ بردتم و من رو سوار ماشینش کرد که تهیونگ بهش رسید و با ضربه به شیشه ماشین میزد و می‌گفت منو پیاده کنه که جونگ‌کوک بدون توجه به اون ماشینو روشن کرد و حرکت کرد، با چشمای لرزونم دور شدنم رو از تهیونگ میدیدم، هنوز توی شوک بودم، خیلی از خونه رئیس دور نشده بودیم که به خودم اومدم خشم و حرص و درد اون سیلی لعنتی روی صورتم باعث انفجارم شده بود بی توجه به موقعیت و مکان مشت ها و جملاتی همه جانبه رو به جونگ‌کوک میزدم: نگه دار... میگم نگه دار عوضییی، چی از جونم میخوای؟؟
کوک: الان میریم خونه میفهمی!
جیمین: دیونه روانی میگم نگه دار من با تو هیچ جا نمیام... با توام میگم نگه دار می‌خوام پیاده بشم...
بی تفاوت به من و بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهم بندازه به رانندگیش ادامه می‌داد، انگار که اصلا منو نمیدید! جای مشتام رو نمیدید و فریادهایی که میزدم رو نمی شنید؛ بالاخره خسته شدم و به صندلی تکیه دادم، از شیشه ماشین به بیرون تماشا می‌کردم، بغض داشت به گلوم چنگ میزد، نمیخواستم ضعف نشون بدم، به اتفاقای امشب فکر کردم و پیش خودم فکر میکردم مگه چیکار کرده بودم که لایق سیلی خوردن و این رفتار باشم... غرق در افکارم بودم که پلک هام سنگین شده بودن و به خواب رفتم....

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now