part:27/28

243 37 1
                                    

«پارت بیست و هفتم »

[‌ ویو جیمین ]

با صدای برخورد قطرات بارون به شیشه اتاق چشمام رو باز کردم؛ چند بار پلک زدم تا تصویر اجسام رو واضح ببینم، چشمام هنوزم میسوختن امروز اولین روز بهار بود هوا ابری بود و هر از گاهی صدای رعد و برق میومد... دستی روی تخت کشیدم و با جای خالی جونگ‌کوک مواجه شدم، خواستم روی تخت بشیم که تا کمی تکون خوردم درد شدیدی رو توی پایین تنه‌ام احساس کردم، کمرم از درد تیر میکشید و پشتم می‌سوخت، به سختی تونستم روی تخت بشینم، پتو رو از روی پاهام کنار زدم، چرا لباسی تنم نبود؟! با دیدن رد زخم هایی که روی بدنم بود تمام اتفاقات دیشب مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شدن... تازه یادم اومده بود که چه شب سختی رو گذرونده بودم و الان اینجا نشستم! هضم اون تجاوز اونم از طرف کسی که بهش دل داده بودم و شب قبلش اولینم رو با اون تجربه کرده بودم، زیادی برام سخت بود ولی بدتر از اون درک کردن حرفا و تهمت هایی بود که به بدترین شکل ممکن بهم زده شده بود و این قلبم رو به درد می‌آورد...
بغضم توی گلوم سنگینی می‌کرد، هاله ای از اشک جلوی دیدم رو گرفته بود سرم رو بالا گرفتم و چند بار پلک زدم تا از ریختن اشکام جلوگیری کنم...
به سختی بغضم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم، لیوان آبمیوه ای رو که خدمتکار کنار تختم گذاشته بود رو به دستم گرفتم تا کمی از اونو بخورم، به پنجره خیره شده بودم، شاید مسخره به نظر می‌رسید ولی دلم میخواست جونگ‌کوک رو اینجا کنارم میدیدم اره این خیلی مسخره بود ولی من نگرانش شده بودم، نگران کسی که قلبم رو به بدترین شکل ممکن شکسته بود... ولی اون الان کجا بود؟ داشت چیکار میکرد؟ اصلا چیزی خورده بود؟ خوابیده؟ یعنی حالش چطور بود؟ اونم مثل من ناراحت بود؟ نمی‌خواد بهم سر بزنه؟ اصلا برای چی این کارو باهام کرد؟ سوالاتی از این قبیل توی ذهنم رژه میرفتن و این باعث شده بود علاوه بر ناراحتی که داشتم دلتنگش بشم؛ شاید از نظر بقیه این حماقتم رو نشون میداد ولی من احمق واقعا عاشق جونگ‌کوک شده بودم، هر بار که چروک اطراف چشمش وقتی لبخند میزد و دندون های خرگوشیش بیرون میزد رو می‌دیدم، در اوج اخلاقای گندی که داشت باعث میشد عیب هاشو نبینم و هر لحظه بیشتر از قبل از ازش خوشم بیاد و بهش دل ببندم... حسم به جونگ‌کوک با حسی که به همه آدمای اطرافم داشتم حتی به میا فرق میکرد، شاید برای همین بود که الان توی این لحظه بجای اینکه از دستش عصبی باشم داشتم انتظارش رو می‌کشیدم...
بدون اینکه آبمیوه ای که داخل دستم بود رو بخورم لیوان رو روی پاتختی کنار تخت گذاشتم و به بارونی که هر لحظه به شیشه پنجره برخورد می‌کرد خیره شدم، دنبال راهی برای توجیه این کار جونگ‌کوک بودم و سعی داشتم تا خودم رو کمی آروم کنم که با صدای درب اتاق رشته افکارم از هم پاره شد، با ترس نگاهمو از پنجره به سمت درب اتاق دادم، با استرس پتو رو روی پاهام کشیدم و اون رو توی دستم فشردم و با صدای گرفته ای که از وقتی بیدار شده بودم با اضطراب و ترسی که از دیشب درونم ایجاد شده بود پرسیدم: ب...بله؟
هوسوک: میتونم بیام پیشت؟
جیمین: ا...اره
درب اتاق به آرومی باز شد و هوسوک به چهارچوب درب تکیه داد و نگاهم کرد، از اضطرابی که اون لحظه درونم ایجاد شده بود فقط میتونستم فشار دستم روی پتو بیشتر کنم، اصلا دلم نمی‌خواست کسی من رو توی این وضعیت ببینه، بالاخره دلو به دریا زدم و پرسیدم: هیونگ چیزی شده چرا اومدی اینجا؟
هوسوک: جی هیون نونا بهم زنگ زد و گفت بیام پیشت و مراقبت باشم
با صدای آرومی گفتم: که اینطور
به سمتم اومد و نزدیکم روی تخت نشست و پرسید: حال دونسنگم چطوره؟
جیمین: دوست داری چی بشنوی؟
هوسوک: نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده ولی می‌خوام بهم اعتماد کنی و ازم نترسی...
پوزخندی زدم و با لحن خیلی آرومی گفتم: یه زمانیم به کوک اعتماد داشتم...
دستی روی شونه ام گذاشت و پرسید: چه اتفاقی افتاد؟ چیزی یادت میاد؟
با صدای لرزونی جواب دادم: خودم هم نمیدونم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم که کاری ازم ساخته نیست... من تا حالا این روی جونگ‌کوک رو ندیده بودم... ازش خیلی میترسم دیگه نمیخوام حتی ببینمش
منو توی آغوشش گرفت، همینطور که دستش رو نوازش وار روی کمرم به حرکت در می‌آورد گفت: می‌دونم که الان از دستش ناراحت و عصبیی، حتی اگه بخوای ازش جدا بشی‌ هم حق داری، می‌خوام بدونی درسته که اون یه آدم تخس و یه دنده‌ست و همیشه خودخواهه ولی وقتی کسیو دوست داشته باشه براش همه کاری انجام میده جیمین
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: یعنی میگی چون میگی دوسم داشته بهم تجاوز کرد؟
هوسوک: اون عوضی چیکار کرده؟! بهت تجاوز کرده؟!
جیمین: اره 
هوسوک: نونا گفت بدنت زخمیه چیز دیگه ای نگفت من هم فکر کرده بودم که کتکت زده
جیمین: کاش فقط کتکم میزد...
پتو رو از روم کنار زد و بدن زخمی و کبودم رو زیر نگاهش چرخوند که سریع پتو رو روی بدنم کشیدم و گفتم: هی هیونگ داری چیکار میکنی؟ این درست نیست که بدون اجازه کسی به بدنش بخوای نگاه کنی، لعنتی من حتی باکسر هم نداشتم چطوری میتونی انقدر سر به هوا رفتار کنی؟
هوسوک: وااوو، مطمئن باش اون کوچولوت رو ندیدم بابا
جیمین: هیووونگ!
خندید و گفت: باشه باشه بین خودمون میمونه به کسی نمیگم که کوچولوعه
جیمین: هیوووونگ این حرفا چیه میزنی؟ میخوای از خجالت آب بشم برم کف اتاق؟
هوسوک: حیح باشه باشه دیگه چیزی نمیگم
هوسوک: ولی اون عوضی دیگه شورشو در آورده، این رفتاراش اصلا درست نیست میدونم باهاش چیکار کنم!
جیمین: میگم هیونگ میشه چیزی بهش نگی؟!
هوسوک: چرا اونوقت؟
جیمین: چون چطوری بگم ولی نمیخوام باهاش چشم تو چشم بشم و دردسر برای خودم درست کنم
هوسوک: دردسر؟؟
جیمین: فقط می‌خوام ازش جدا بشم
هوسوک: جیمین درسته که اون احمق زود جوشه و سریع قاطی می‌کنه ولی انقدر سریع برای زندگیتون تصمیم نگیر!
جیمین: داری میگی کارشو ندید بگیرم و ببخشمش؟
هوسوک: نمیگم ندید بگیری فقط بهش فرصت جبران کردن بده
جیمین: چطور اینو ازم میخوای هیونگ!
هوسوک: می‌دونم برات سخته ولی یکم بهش فکر کن، اون کله شق واقعا دوست داره
چیزی نگفتم و نگاهم رو دوباره به سمت بیرون از پنجره دادم... چرا نمی‌تونستم مثل پرنده ها با خیال راحت دل بکنم و برم، چرا الان که باید تصمیم می‌گرفتم دودل شده بودم...چرا توی این لحظه باید دلتنگش میشدم...توی خیالات پوچم بودم که هوسوک صدام زد: هی جیمین با توام! به چی داری فکر می‌کنی که جوابم رو نمیدی؟
جیمین: جواب چیو؟
هوسوک: میگم من گشنمه تو گشنت نشده؟
جیمین: نه
هوسوک: مگه میشه، میرم پایین و پیتزا درست میکنم توام یکم استراحت کن تا چند دقیقه دیگه برمیگردم
سری تکون دادم که هوسوک لپم رو کشید و گفت: آفرین دونسنگ قشنگم
جیمین: هیونگ این کارا چیه که میکنی؟
هوسوک: تو کوشولوی خانواده مایی بایدم لپت رو بکشم تازه از خداتم باشه که هیونگی به جذابیت من داری!
با تأسف سری تکون دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم، هوسوک از اتاق خارج شد و من هم سعی کردم برای چند دقیقه‌ای هم که میشد به چیزی فکر نکنم و کمی استراحت کنم... طولی نکشید که درب اتاق دوباره باز شد فکر میکردم هیونگ شاید گوشیش رو جا گذاشته و برگشته بود تا برش داره که با صدای جونگ‌کوک با ترس چشمام رو از هم باز کردم و با وحشت نگاهم رو به پنجره دوختم، حتی جرئت دیدن صورتش رو هم نداشتم... نه... نه الان وقت نبود نباید جونگ‌کوکو می‌دیدم... نباید از خودم ضعف نشون میدادم باید قوی باشم باید بفهمه که چه کار زشتی رو مرتکب شده باید تاوان پس بده...
کوک: جیمین...
پتو رو محکم روی بدنم فشردم و با دردی که داشتم با زحمت زیاد خودم رو به اون سمت  تخت رسوندم که کوک محکم از مچ پام گرفت، صورتم از درد جمع شده بود، ناخواسته از روی درد آهی از بین لبم خارج شد
کوک: داری از من فرار میکنی؟
با چشمای اشکی بهش زل زدم و گفتم: دیگه چی از جونم میخوای؟
با دیدن چهره ام لبخند خسته ای زد و گفت: حالت خوبه بیب؟
هیستریک خندیدم و گفتم: بیب؟ اره با کاری که باهام کردی عالیم بهتر از این نمیتونم بشم!
کوک: جیمین... به جون خودم قسم... من نمیخواستم این کار رو بکنم... من وقتی... وقتی اون عکسا رو دیدم نفهمیدم دارم چیکار میکنم... خون به مغزم نرسید... برای یه لحظه دیونه شدم
با فریاد رو بهش گفتم: این حرفات هیچ ارزشی برام ندارن... تویه عوضی که حتی به حرفام گوش ندادی چون برات مهم نبودن...تو...تو بهم تجاوز... کردی...
به سمتم اومد که با داد گفتم: بهم نزدیک نشوووو
با تعجب نگاهم کرد: جیمین... میگم غلط کردم... من نفهمیدم داشتم چیکار میکردم...اصلا توی حال خودم نبودم... چطوری ازم میخوای که نزدیکت نشم؟ جیمین عزیزم من رو ببین.... ببین من دوست دارم... بیشتر از خودم... بیشتر از هرکسی که فکرش رو بکنی چرا بهم گوش نمیدی
لبخند تصنعی زدم و گفتم: دوستم داری؟ اره از روی دوست داشتن بهم تجاوز کردی، شکنجم دادی، بهتره این دوست داشتنت رو برای خودت نگه داری... چون من ازت متنفرم و دیگه نمیخوام ببینمت الانم از جلوی چشمام گمشو جئون جونگ‌کوک!
اخمی بین ابروهاش نشست و به سمتم اومد که داد بلندی زدم، شوکه نگاهم میکرد، یه تای ابروش رو بالا داد و با تعجب پرسید: تو ازم می‌ترسی؟ اره جیمین؟
همون لحظه رئیس وارد اتاق شد و روبه کوک گفت: مگه نگفتم حق نداری جیمینو ببینی؟ اینجا چه غلطی داری میکنی؟
کوک نگاه پدرش کرد و گفت: فقط میخواستم ببینم حالش چطوره
رئیس: الان فهمیدی؟ حالا بیا برو بیرون دیگه حق نداری وارد این اتاق بشی!
جونگ‌کوک نفسی از روی حرص کشید و با عصبانیت از اتاق خارج شد، رئیس رو بهم کرد و گفت: بابت این اتفاق من واقعا شرمنده‌ام پسرم
جیمین: ولی شرمندگی شما چیزیو تغییر نمی‌ده
رئیس: میدونم، چیزی میخوای؟ کاری هست بتونم برات انجام بدم؟
جیمین: می‌خوام از اینجا برم؛ می‌دونم که اگه جونگ‌کوک بفهمه اجازه نمیده پس از شما می‌خوام که راضیش کنید!
رئیس: باشه پسرم فعلا چند روزی رو اینجا استراحت کن، بدنت زخمیه جراحی شدی، ممکنه زخمت عفونت کنه، بعدش هر کجا که خواستی خودم می‌برمت خوبه؟!
جیمین: برام مهم نیست که عفونت می‌کنه یا نه فقط می‌خوام برم خونه ام اونم همین امروز‌ نه چند روز دیگه!
رئیس: باشه... هرچی تو بخوای... میگم بیان وسایلتو جمع کنن، خودم می‌برمت به خونه ات‌.
.
.
.
حدود چند روزی شده بود که به خونه‌ی خودم برگشته بودم توی این مدت نتونسته بودم جونگ‌کوک رو ببینم، دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی فعلا نباید کاری میکردم تا بعدا پشیمون بشم این تنهایی برای هر دوتامون لازم بود... توی این مدت گوشیم رو خاموش کرده بودم و با کسی ارتباطی نداشتم، پرده های خونه کشیده شده بود و هیچ چراغی رو روشن نمی کردم... دیدن چهره ی خودم توی روشنایی حالم رو بهم میزد، با فهمیدن اینکه عاشق چه آدمی شده بودم و تاوان این عشق رو با جسمم پس داده بودم باعث شده بود نفرتم از خودم به اوجش برسه... اون آدم با توهین‌هاش قلبم رو شکسته بود درسته که جای زخمام بهتر شده بودن ولی از لحاظ روحی به قدری داغون بودم که هیچ راه حلی برای بهبود وضعیتم نداشتم، در طول 24 ساعت شبانه روز کارم شده بود خوابیدن و گریه کردن!
.
روی تخت دراز کشیده بودم که درب خونه‌ام باز شد، فکر اینکه جونگ‌کوک بخواد به اینجا اومده باشه تنم رو به لرزه مینداخت؛ هنوز پایین تنه ام درد میکرد ولی خوبیش این بود که حداقل بدون کمک کسی میتونستم با ترس از سر جام بلند شدم، خواستم جایی قایم بشم که صدای تهیونگ توی خونه پیچید
ته: چیمیییی... منم...خونه ای؟!
نفسی از روی آسودگی کشیدم و به سمت هال رفتم و پرسیدم: ته اینجا چی میخوای؟
ته: نگرانت شده بودم چرا گوشیت خاموش بود؟ عمو هیونگ شیک و مامانت کچلم کردن؛  حالا من هیچی ولی به مامان بابات که دیگه زنگ بزن
جیمین: حواسم نبود، ببخشید که توی دردسر افتادی
ته: این چه حرفیه پسر
ته: چرا انقدر لاغر شدی؟ مگه غذا نمیخوری؟ چیزی شده؟
جیمین: من خوبم ته، فقط میشه تنهام بزاری؟
ته: داری میگی گمشم؟
جیمین: نه ته فقط حال ندارم، می‌خوام تنها باشم همین!
ته: باشه مراقب خودت باش، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن
سری تکون دادم و همینطور که پشتم رو به سمتش کرده بودم و به سمت اتاقم میرفتم گفتم: فعلا
ته: راستی جیمین شب میای بریم بار؟
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم: بار؟ بار برای چی؟
ته: با بچه ها قراره بریم خوش بگذرونیم توام بیا، انقدر خونه نمون، شبیه افسرده ها شدی
با صدای آرومی که شنیده نمیشد گفتم: هه مگه نیستم!
ته: چی میگی چیمی؟ میای دیگه نه؟
جیمین: اره
ته: پس حسابی خوشگل کن چون قراره تنها برنگردی خونه! یک ساعت دیگه میام دنبالت برو سریع آماده شو...
جیمین: چه خبره یک ساعت دیگه از کی تا حالا این وقت روز میرن به بار؟
ته: روز؟ چیم عزیزم ساعتو نگاه کردی؟
جیمین: نه مگه چنده؟
ته: ساعت 20:15 بعد تو میگی روز؟
جیمین: عاااو متوجه نشدم
ته: از بس خودتو توی خونه حبس کردی معلومه هیچی از گذشت زمان نمی‌فهمی
جیمین: خب حالا میرم حموم
ته: خوب خوشگل کنیا
سری تکون دادم و لبخند بی جونی زدم و گفتم: باشه فعلا
دفعه‌ی قبلی هیچ کاری نکرده بودم و جونگ‌کوک پارم کرده بود، این سری که بخوام کاری کنم که دیگه زنده‌ام نمیزاره...
.
بعد از دوش کوتاهی که گرفته بودم، موهام رو حالت دادم و آرایش ملایمی رو انجام دادم تا صورتم از بی روحی در بیاد، درسته خودم حالم خوب نبود ولی وقتی کسی منو میبینه دوست ندارم حس بدی از خودم رو بهش منتقل کنم؛ لباس سفید نازکی رو به همراه شلوار سفیدی پوشیدم، این چند وقته اشتهای غذا خوردن رو نداشتم و همین باعث شده بود که لباسام برام گشاد بشن... خواستم به سمت کمد برم و لباسام رو عوض کنم که صدای تهیونگ توی خونه پیچیده شد
ته: چیممممی... چیمم کجایی؟ بدو بیا دیرمون شده
از روی تخت گوشیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم که تهیونگ با دیدنم سوتی کشید و گفت: واااو پسر چه ناز شدی! اصلا عووف مطمئنم امشب همه می‌ریزن سرت بیا نظرت چیه که به بار نریم و فقط خودم از این همه زیبایی فقط لذت ببرم
خنده‌ی تصنعی کردم و گفتم: بیخیال ته خودم می‌دونم که چیز بدرد بخوری نیستم نمی‌خواد الکی تعریف کنی تا خوشحال بشم
ته: جدی فکر کردی الکی میگم؟ توله تو راجب من چی فکر کردی؟
ابرویی بالا انداختم و با چشمام رو خمار کردم و گفتم: چیزای خوب خوب
ته: اصلا عوووف من باید با بو آه کات کنم و بیام با تو رل بزنم بیبی
پوزخندی زدم و گفتم: خب خواستم بدونی که صدات رو ضبط کردم و قراره به بو آه شی بفرستم ددی
ته: ددیو کوفت من یه روز تو رو میکنمت جیمین ببین کی گفتم
پوزخندم از روی لبم محو شد و نگاهم رو به دیوار پشت سر تهیونگ دوختم که تهیونگ دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت: هی هی جیمین چت شد؟ چرا اینجوری شدی؟
جیمین: چی؟ هیچی
ته: شوخی کردم بابا یهو چرا مثل جن زده ها میشی آدم رو از شوخی کردن پشیمون میکنی!
لبخند بی جونی زدم و گفتم: چیز مهمی نبود
ته: گمشو بیا بریم بار

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now