part:13/14

300 51 0
                                    

«پارت سیزدهم»

شب با صدای ناله‌هایی آروم از خواب بیدار شدم نگاهی به اطرافم انداختم ولی کسی داخل اتاق نبود، سمت جیمین برگشتم و متوجه شدم که داره کابوس میبینه، سریع به سمتش رفتم تا بیدارش کنم، خیس از عرق شده بود و همه‌ش صداهای نامفهومی رو از خودش در میورد، هرچی صداش میزدم واکنشی نشون نمی‌داد، آروم تکونش دادم و اسمشو صدا زدم تا بیدارشه، که با صدای هین مانندی از خواب پرید انگار نفسش بند اومده بود
کوک: جیمین، منو نگاه کن خب، همه چیز تموم شده کابوس دیدی، همه‌ش یه خواب بود و الان تموم شده، من اینجام نمیزارم اتفاقی برات بیوفته...
خودش رو توی بغلم انداخت، سرش رو روی سینه ام گذاشته بود، همون‌طور که بدن ظریفش توی بغلم می‌لرزید، آروم صدای گریه کردناش به گوشم میرسید، دستم رو به صورت نوازش وار روی کمرش میکشیدم تا کمی آروم بگیره
کوک: هیش، آروم باش تموم شده
جیمین: م...ن...من...میترسم
کوک: فقط یه خواب بد بود بهش فکر نکن!
چند دقیقه ای به همین منوال گذاشت تا دیدم لرزش بدنش کمتر شده بود و صدای فین فین بینیش میومد انگار دیگه گریه نمیکرده بود و آرومتر شده‌بود، آروم از بغلم جداش کردم و به چهره‌ی مظلومش نگاه کردم، با دستام گونه‌های خیس شدش رو پاک کردم و بوسه‌ای روی چشماش زدم و گفتم: حیف اون چشمای قشنگت نیست که خیسشون کردی؟
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد که پرسیدم: میخوای بریم بیرون؟
که دیدم لباش آویزون شد و گفت: ولی پرستار بخش که نمیزاره
کوک: اگه تو بخوای میبرمت نمیتونن جلومو بگیرن
جیمین: چطوری؟
لبخندی زدم و سمت کمد رفتم و از لباس های که جین آورده بود برداشتم و کاپشن خودش رو هم گرفتم، سمتش رفتم و با احتیاط لباساش رو عوض کردم، بعد از اینکه کاپشنش رو تنش کردم کلاهی روی سرش گذاشتم و شال گردنشم با دقت دور گردنش پیچیدم تا سرما نخوره، از اینکه جین چند دست لباس آورده بود واقعا خوشحال بودم وگرنه مجبور بودم جیمینو تنها بزارم و به هتل برگردم تا لباس بردارم! پالتوم رو برداشتم و دستشو گرفتم و به سمت حیاط بیمارستان بردم تاکسی گرفتم و گفتم به رستوران لو موریس ( Le Meurice) ببرتمون
وقتی که به مقصدمون رسیده بودیم از تاکسی پیاده شدیم، دستش رو گرفتم و به سمت رستوران رفتیم و بعد از اینکه وارد شدیم به سمت میزی که کنار پنجره گوشه رستوران بود حرکت کردم، صندلی رو کشیدم تا جیمین بشینه، خودم هم رو به روش نشستم و گفتم: چی دوست داری بخوری؟
نگاهی به منو کرد و گفت: (cassoulet ) و (Flamiche ) فکر کنم این از همش بهتر باشه تو چی میخوای؟
کوک: خوبه منم همینو میگیرم
گارسون رو صدا زدم و سفارشامون رو بهش گفتم، بعد از رفتن گارسون به جیمین نگاه کردم انگار یادم رفته کاپشنشو در بیارم، به سمتش رفتم و شروع کردم در آوردن کلاه و شالگردنش که دیدم عرق کرده بود، لبخندی زدم و گفتم: ببینم یعنی حاضر بودی از گرما بپزی و بهم نگی کمکت کنم تا کاپشنت رو در بیاری؟
جیمین: یادم رفته بود، تازه میخواستم درشون بیارم، نیازی نبود کمک کنی
کوک: که اینطور، شروع کردم کلاه و شال گردن جیمین رو تنش کردم
جیمین: هی داری چیکار میکنی؟ اذیتم نکن!
کوک: مگه نمیخواستی خودت درشون بیاری؟ خب درشون بیار!
جیمین: ولم کن اه! اصلا من بر میگردم بیمارستان
اومد بلند بشه که شونش رو نگه داشتم و نشوندمش سر جاش، تو گوشش زمزمه وار گفتم: بدون من حق نداری جایی بری!
کلاه و شالگردنش رو همراه با کاپشنش دروردم و روبروش نشستم بدون اینکه حرفی بزنه و یا باهام چشم تو چشم نشه خیلی تابلو داشت به بیرون نگاه میکرد!
وقتی گارسون غذاهامون رو آورد رفتم رو صندلی نزدیکش نشستم تا خودم بهش غذا بدم، قاشق رو سمت دهنش بردم تا بخوره
جیمین: چیکار میکنی؟
کوک: معلوم نیست؟ دارم بهت غذا میدم
جیمین: کتفم شکسته اون یکی دستم که سالمه، خودم میتونم بخورم برو غذای خودت رو بخور
مثل قاتلا نگاهش کردم و گفتم: چه خوب شد گفتی فکر کردم فلجی نمیتونی قاشق دستت بگیری!
قاشقش رو تو ظرف غذاش گذاشتم و برگشتم سر صندلی خودم و مشغول خوردن غذام شدم که دیدم یکم از غذاش رو خورده و داره با بقیه غذاش بازی می‌کنه
کوک: نمیخوای بخوری؟
جیمین: اشتها ندارم...
کوک: بدنت ضعیفه تازه عمل شدی، باید غذات رو بخوری تا سریعتر خوب بشی
جیمین: می‌دونم ولی وقتی اشتها ندارم نمیتونم غذا بخورم
خیلی جدی پاشدم نشستم کنارش و قاشق رو گرفتم سمت دهنش و گفتم: دهنتو باز کن وگرنه همینجا می‌بوسمت
جیمین: چی داری میگی؟
سرم رو نزدیک صورتش بردم که دیدم شروع کرد غذا خوردن لبم رو بین دندونم گرفتم تا خندم معلوم نشه، اینجوری بود که مجبور شد هم غذاش رو بخوره و هم دسرش رو!
بعد از اینکه از رستوران بیرون اومدیم دستشو گرفتم، توی خیابون داشتیم قدم می‌زدیم اون طرف خیابون بستنی فروشی کوچیکی قرار داشت که جیمین دستمو محکم فشار داد که با تعجب نگاهش کردم: چیزی شده؟ سردته؟
جیمین: نه
کوک: پس چی شده؟
جیمین نگاهی به بستنی فروشی کرد و گفت: برام بستنی بگیر!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: هوا سرده بعد تو بستنیم میخوای؟ نه نمیشه تو این هوا بستنی بخوری مریض میشی، تازه عمل شدی نباید سرما بخوری
جیمین: خودم پول دارم برام بگیر
کوک: مگه گفتم پول ندارم؟ سرما میخوری نمیشه جیمین
مثل بچه‌ها پاش رو به زمین کوبید و با لب‌های آویزونی گفت: ولی من بستنی میخواممممم
کوک: چرا بچه بازی در میاری؟
جیمین : من بستنی میخواممممم جونگ‌کوک
کوک: تو رستوران میگفتی اشتها ندارم، به زور غذاتو خوردی بعد الان چی شده که بستینیم میخوای؟
جیمین: کوککککک
کوک: اوکی میگیرم ولی اگه مریض شدی من ازت مراقبت نمیکنم
جیمین: باشه
کوک: لجباز
دستمو کشید و خوشحال به سمت بستنی فروشی رفت، با ذوق نگاهشون میکرد گفت: جونگ‌کوک شکلاتییی!
سری تکون دادم و بعد از اینکه براش بستنیش رو گفتم به دستش دادم، دیدم چشماش برق افتاده و داره نگاهش می‌کنه، وای خیلی خنده دار شده بود نوک بینیش از سرما قرمز شده بود، با لیسی که به بستنی زد نفس عمیقی کشید و گفت: اههه این خیلی خوبه!
سریع گوشیمو در آوردم و ازش عکس گرفتم که اخم کرد و با حالت طلبکارانه ای گفت: میدونستی بدون اجازه عکس گرفتن مجازات داره ازت شکایت میکنم جناب جئون!
کوک: خواستم بدونی من همه جا آشنا دارم کسی به حرفت گوش نمی‌ده
جیمین: هعیییی از هیچی شانس نیوردم!
کوک: ولی از همسر شانس آوردی...
جیمین: اره خیلی، به جای اینکه مثل آدم ازدواج کنم تهدید شدم، الان تو شناسنامم جا اسم میا، اسم یه پسره اونم تو این جامعه ای که کمتر کسی با همجنسگرا ها کنار میاد!
کوک: تورو نمیدونم ولی من از روزی که دیدمت ازت خوشم میومد
جیمین: اره از کارات کاملا مشخص بود!
کوک: جدی میگم، این تقصیر خودت بود که مجبورم کردی تا با اون روش وادارت کنم باهام ازدواج کنی
همزمان که بستنیش رو میخورد گفت: دوست داشتنت چیزی رو تغییر نمی‌ده چون من گی نیستم جئون جونگ کوک!
کوک: منم نیستم، من به هیچ پسری حس ندارم جز تو! بعدشم ما همدیگه رو بوسیدیم!
جیمین: من یه غلطی کردم حالا تو هی باید یادآوریش کنی؟
کوک: تو ازم خوشت نمیاد؟
جیمین : بریم بیمارستان؟
کوک : باشه بریم، ولی این جواب حرفای من نبود...
جیمین : وقتی جوابی ندارم چی بگم بهت؟
کوک: بهم یه فرصت بده، بیا بیشتر همدیگه رو بشناسیم بعدش شاید نظرت عوض شد... نظرت چیه؟
جیمین: راجع بهش فکر میکنم، الانم بریم که سردمه
پالتوم رو در آوردم و با وجود مخالفتی که میکرد تنش کردم، از پشت بغلش کردم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و کنار خیابون منتظر موندم تا یه تاکسی رد بشه و برگردیم بیمارستان
.
وقتی به بیمارستان رسیدیم سریع به اتاق جیمین برگشتیم که به محض ورودمون به اتاق پرستار وارد اتاق شد
پرستار: جناب جئون مگه بهتون نگفته بودم بیمار رو از اتاق خارج نکنید؟ ساعت داروهاش رد شده، اگه چیزیشون بشه شما مسئولیتش رو قبول میکنید؟
جیمین: ولی ما فقط تو حیاط بیمارستان بودیم جایی نرفتیم!
پرستار رو بهم کرد گفت: شما چه جوابی دارید که بگید؟
کوک: فکر کنم همسرم به شما توضیح دادند که تو حیاط بیمارستان بودیم
پرستار:ولی دلیل منطقی هم نیوردند صبر کنید من با ریاست بیمارستان تماس بگیرم
موبایلش رو از جیبش خارج کرد تا تماس بگیره به سمتش رفتم و گفتم: فکر نمیکنم ریاست بیمارستان حاضر باشه از یه بیمار vip بخاطر یه حرف بگذره! پس شما هم لطفاً این بحث رو تمومش کنید!
با حرص نگاهم کرد و رو به جیمین گفت: لطفاً سریع لباستون رو عوض کنید باید سرمتون رو وصل کنم چند دقیقه دیگه بر میگردم و بلافاصله بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج شد ...
جیمینو روی تخت نشوندمش و به سمت کمد داخل حموم رفتم و یه دست لباس تمیز براش اوردم و کمکش کردم تا لباساش رو عوض کنه
جیمین: جونگ‌کوک
کوک: جانم
جیمین: میگم مشکلی پیش نمیاد مگه نه؟
کوک: چرا باید پیش بیاد ؟
جیمین: نمیدونم
کوک: احمق تو بیمار VIP هیچوقت هیچکس از پول نمی‌گذره، بعدش هم حرفای اون پرستار کوچکترین اهمیتی برام نداره، بهتره توام بهش فکر نکنی
سری تکون داد و گفت: راستی امشب خیلی بهم خوش گذشت، ممنونم که بردیم بیرون
لبخندی بهش زدم و گفتم: به منم خوش گذشت
چند دقیقه بعد پرستار وارد اتاق شد و سرم جیمین رو وصل کرد و گفت: فردا میتونید کارای ترخیصش رو انجام بدید ولی باید انگشتای دستش رو تا جایی که می‌تونه تکون بده تا عضلاتش خشک نشن، از هفته بعد باید فیزیوتراپی ببریدشون
کوک: باشه

𝗔𝗳𝘁𝗲𝗿 𝘆𝗼𝘂...(ᴷᵒᵒᵏᵐⁱⁿ)Where stories live. Discover now